اعجوبه قرن

علی محمد گودرزی، حمید بوربور، اباصلت رسولی

نسخه متنی -صفحه : 109/ 57
نمايش فراداده

دستتان را بده ببوسم

سيد كمال اردستاني ، برادر همسر شهيد

در روستاي ما ، يكي از اقوام ازدواج كرد و طبق معمول جشن مختصري گرفت از تمام فاميل ، از جمله شهيد اردستاني دعوت شده بود تا در مراسم عروسي ايشان شركت كند

حاج مصطفي به علت مشغلة زياد و مسئوليتي كه در جنگ داشت ، نتوانست در جشن ازدواج ايشان شركت كند مدتي از اين قضيه گذشت ، روزي حاج مصطفي به ورامين آمده بود و بر حسب تصادف با آن شخص روبه‌رو شد او بلافاصله به حاجي گفت

- تيمسار ! چرا شما را عروسي دعوت كرديم ، نيامدي ؟ نكند ، چون ما كشاورز هستيم دوست نداشتي منزل ما بيايي ؟!

شهيد اردستاني فهميد كه آن شخص دلخور شده ، در صدد دلجويي بر آمد و روبه‌وي كرد و گفت

- دستانت را ببينم !

آن فاميل ، كمي دستانش را ورانداز كرد و با حالتي متعجب كمي آنها را بالا گرفت در اين حال ، شهيد اردستاني دستانش را در ميان دستان خود گرفت و به آنها بوسه زد

سپس گفت

- اين دستان پينه بسته را پيامبر ص بوسه مي‌زند من كي باشم كه به خاطر كشاورز بودن شما ، به منزلتان نيايم مگر من كشاورز زاده نيستم ، اين چه حرفي است كه مي‌زني ؟!

آن شخص ، وقتي اين حركت تيمسار را مشاهده كرد ، از گفتة‌خود پشيمان شد و مرتب مي‌گفت

- ببخشيد ! حاج مصطفي ، من در مورد شما اشتباه فكر كرده بودم