اعجوبه قرن

علی محمد گودرزی، حمید بوربور، اباصلت رسولی

نسخه متنی -صفحه : 109/ 64
نمايش فراداده

آن شب را هرگز فراموش نمي كنم

ستوان علي اصغر شرفي

در گروه ضربت پايگاه چهارم شكاري مشغول خدمت بودم ، زمان جنگ بود و بسياري از خلبانان شجاع نهاجا از يكانهاي نيروي هوايي به پايگاه مأمور مي‌شدند چون اين پايگاه به منطقة عملياتي نزديك بود و محور حمله‌هاي هوايي در منطقه محسوب مي‌شد ، شهيد بابايي و شهيد اردستاني زياد به اين پايگاه مي‌آمدند

آن دو شهيد بزرگوار ، هر گاه كه به پايگاه دزفول مي‌آمدند ، براي استراحت شبانه به هيچ يك از مهمانسراهاي موجود كه براي مأمورين در نظر گرفته شده بود ، نمي‌رفتند نمازخانه‌اي را در محل گروه ضربت مهيا كرده بوديم كه خود و سربازان در آنجا نماز مي‌خوانديم در نماز خانه كه يك اتاق دوازده متري بيش نبود ، تعدادي پتوي سربازي وجود داشت و فاقد هر گونه امكانات رفاهي ديگر بود

شهيد بابايي و شهيد اردستاني انس و الفت عجيبي با بچه‌هاي گروه ضربت داشتند و براي استراحت شبانه استراحت كه نه ، شب زنده داري به گروه ضربت مي‌آمدند و در همان نمازخانه مي‌خوابيدند

در يكي از شبها ، براي گشت شبانه رفته بودم ، حدود ساعت 3 بامداد برگشتم وقتي وارد راهرو ساختمان شدم ، زمزمه‌اي پر سوز و گداز توجه مرا به خود جلب كرد ، نا خودآگاه به طرف صدا رفتم تا ببينم چه خبر است آهسته ، طول راهرو را كه نسبتاً طولاني بود و اتاقهاي متعددي داشت در پيش گرفتم به نزديك نمازخانه رسيدم صداي زمزمه و نيايش از آنجا بود

كنجكاوانه دستم به دستگيرة در رفت و از لاي در نگاهي به درون انداختم هر چند تاريك بود ، ولي با شنيدن صداي شهيد اردستاني او را شناختم در كنارش شهيد بابايي را ديدم كه به نماز ايستاده و هر دو در آن دل سحر با شور و حالي وصف ناپذير سخت در راز و نياز بودند طوري كه اصلاً متوجه حضور من در آستانه در نشدند

دستانشان را به سوي آسمان بلند كرده بودند ؛ همان دستاني كه طول روز با فشردن دكمه‌هاي بمب ، دشمن اسلام را هدف قرار داده بودند ، چنان لرزان و مرتعش در مقابل معبود به استغاثه گرفته شده بودند كه هر بيننده‌اي را تحت تأثير قرار مي‌داد

بي‌اختيارو به آرامي عقب نشيني كردم ، به طرف شير آب رفتم و وضو ساختم بدون اينكه آن دو بزرگوار متوجه شوند ، داخل نمازخانه شدم و در گوشه‌اي ، پشت سر آنها مشغول دعا و نيايش شدم از اينكه به محفل انس آن دو راه يافته بودم و اين توفيق نصيبم شده بود ، احساس خوشي داشتم و آن شب از استثنايي‌ترين شبهاي عمرم بود كه هرگز حلاوت و شيريني آن را از ياد نخواهم برد