برادرش [بنيامين] درآورد اين گونه به يوسف شيوه آموختيم [چرا كه] او در آيين پادشاه نمىتوانست برادرش را بازداشت كند، مگر اينكه خدا بخواهد [و چنين راهى بدو بنمايد] درجات كسانى را كه بخواهيم بالا مىبريم و فوق هر صاحب دانشى دانشورى است
77- گفتند «اگر او دزدى كرده، پيش از اين [نيز] برادرش دزدى كرده است» يوسف اين [سخن] را در دل خود پنهان داشت و آن را برايشان آشكار نكرد [ولى] گفت «موقعيت شما بدتر [از او]ست، و خدا به آنچه وصف مىكنيد داناتر است»
78- گفتند «اى عزيز، او پدرى پير سالخورده دارد؛ بنا بر اين يكى از ما را به جاى او بگيرد، كه ما تو را از نيكوكاران مىبينيم»
79- گفت «پناه به خدا، كه جز آن كس را كه كالاى خود را نزد وى يافتهايم بازداشت كنيم، زيرا در آن صورت قطعاً ستمكار خواهيم بود»
80- پس چون از او نوميد شدند، رازگويان كنار كشيدند بزرگشان گفت «مگر نمىدانيد كه پدرتان با نام خدا پيمانى استوار از شما گرفته است و قبلاً [هم] درباره يوسف تقصير كرديد؟ هرگز از اين سرزمين نمىروم تا پدرم به من اجازه دهد يا خدا در حق من داورى كند، و او بهترين داوران است
81- پيش پدرتان باز گرديد و بگوييد «اى پدر، پسرت دزدى كرده، و ما جز آنچه مىدانيم گواهى نمىدهيم و ما نگهبان غيب نبوديم
82- و از [مردم] شهرى كه در آن بوديم و كاروانى كه در ميان آن آمديم جويا شو، و ما قطعاً راست مىگوييم»
83- [يعقوب] گفت «[چنين نيست،] بلكه نفس شما امرى [نادرست] را براى شما آراسته است پس [صبر من] صبرى نيكوست اميد كه خدا همه آنان را به سوى من [باز] آورد، كه او داناى حكيم است»
84- و از آنان روى گردانيد و گفت «اى دريغ بر يوسف!» و در حالى كه اندوه خود را فرو مىخورد، چشمانش از اندوه سپيد شد
85- [پسران او] گفتند «به خدا سوگند كه پيوسته يوسف را ياد مىكنى تا بيمار شوى يا هلاك گردى»
86- گفت «من شكايت غم و اندوه خود را پيش خدا مىبرم، و از [عنايت] خدا چيزى مىدانم كه شما نمىدانيد
87- اى پسران من، برويد و از يوسف و برادرش جست و جو كنيد و از رحمت خدا نوميد مباشيد، زيرا جز گروه كافران كسى از رحمت خدا نوميد نمىشود»
88- پس چون [برادران] بر او وارد شدند، گفتند «اى عزيز، به ما و خانواده ما آسيب رسيده است و سرمايهاى ناچيز آوردهايم بنا بر اين پيمانه ما را تمام بده و بر ما تصدّق كن كه خدا صدقه دهندگان را پاداش مىدهد»
89- گفت «آيا دانستيد، وقتى كه نادان بوديد، با يوسف و برادرش چه كرديد؟»
90- گفتند «آيا تو خود، يوسفى؟» گفت «[آرى،] من يوسفم و اين برادر من است به راستى خدا بر ما منّت نهاده است بىگمان، هر كه تقوا و صبر پيشه كند، خدا پاداش نيكوكاران را تباه نمىكند»
91- گفتند «به خدا سوگند، كه واقعاً خدا تو را بر ما برترى داده است و ما خطاكار بوديم»
92- [يوسف] گفت «امروز بر شما سرزنشى نيست خدا شما را مىآمرزد و او مهربانترين مهربانان است»
93- »اين پيراهن مرا ببريد و آن را بر چهره پدرم بيفكنيد [تا] بينا شود، و همه كسان خود را نزد من آوريد»
94- و چون كاروان رهسپار شد، پدرشان گفت «اگر مرا به كم خردى نسبت ندهيد، بوى يوسف را مىشنوم»
95- گفتند «به خدا سوگند كه تو سخت در گمراهى ديرين خود هستى»
96- پس چون مژده رسان آمد، آن [پيراهن] را بر