از ديگر انديشوران اثرگذار در انديشه پسا تجدد و بى اعتمادى به باورهاى عقل و نقش آفرين در پراگماتيسم ماركس است:
(ماركس مى گويد: انسانها گاهى آن چيزى را كه حقيقت مى پندارند تحت تأثير منافع طبقاتى خود حقيقت مى پندارند ولى اين تعريف واقعيت آگاهانه صورت نمى گيرد ما واقعيت را كاملاً ناآگاهانه تحريف شده دريافت مى كنيم آن هم به خاطر منافع طبقاتى خود نه با اختيار خود.)43 (ماركس معتقد است كه: سرانجام فلسفه بايد تغيير دادن جهان باشد و معتقد است شناسايى واقعى فقط در ضمن عمل حاصل مى شود. در آراى ماركس خصوصياتى ديده مى شود كه وى را به مذهب اصالت مصلحت عملى مخصوصاً به يكى از وجوه آن مذهب يعنى مذهب اصالت اسباب و آلات نزديك مى سازد.)44 ماركس آن گاه كه ايدئولوژى و فكر را به عنوان ابزارهايى براى برآوردن نيازهاى اوليه همچون كار و توليد مى داند بسيار به آراء پراگماتيستى نزديك است:
(چيزى كه براى انسانها در درجه اول اهميت قراردارد نياز آنها به بقاء و زيستن است. انسانها براى اين منظور احتياج به كار و توليد دارند. ايده نيز در اين روند درگير مى شود امّاعمل در مقام نخست و ايده در مقام ثانوى قرار مى گيرد. ماركس در نوشته هاى اوليه خود ايدئولوژى را به عنوان يك پندار در مقابل واقعيت به عنوان عمل قرار مى داد. ماركس گاه ايدئولوژى را به عنوان آگاهى انسان در همه رشته هاى علمى و گاه خصوص ايده هاى اجتماعى و سياسى و اقتصادى مى داند.)45 در باب شوپنهاور:
(تعريف شوپنهاور از تفكر به عنوان ابزار نيز بر انديشه پراگماتيستى مؤثر بود و ويليام جيمز خصوصاً در اين نقطه وارث بلافصل شوپنهاور است.)46