وقف ميراث جاويدان ـ شماره 4، زمستان72
آيتالله حسنزاده آملي
اين كلمه پيرامون حديث شريف
«من عرف نفسه فقد عرف ربه» است:
قوله ـ صليالله عليه وآله وسلم:
«من عرف نفسه عرف ربه»
«هر كس خود را شناخت پروردگارش را شناخت.»
بيان: اين حديث شريف هم از جانب رسولالله ـ صلّيالله عليه وآله وسلّم ـ روايت شده است وهم از حضرت وصي؛ امام أميرالمؤمنين علي عليهالسّلام.
شيخ اكبر محيالدين عربي طائي را رسالهاي است به نام «الرسالة الوجودية في معني قوله (ص): من عرف نفسه فقد عرف ربه» كه در قاهره مصر به طبع رسيده است، ونيز در باب سه صد ونوزده فتوحات مكّيه در نكوهش القاء اسباب ووسائط، بحث فرموده است كه «فلم تنبت سنبلة إلا عن زارع وأرض ومطر» تا در نتيجه گفته است: «فالرجل من أثبت الأسباب فانه لونفاها ما عرفالله ولا عرف نفسه، وقال صلالله عليه وآله وسلم: من عرف نفسه عرف ربه، ولم يقل عرف ذات ربه فإن ذات الرب لها الغني عليالاطلاق، وأني للمقيد بمعرفة المطلق؟ والرب يطلب المربوب بلاشكّ ففيه رائحة التقييد، فبهذا عرف المخلوق ربّه، ولذلك أمره أن يعلم أنّه لا إله إلا هو من كونه إلهاً لأنّ الاله يطلب المألوه وذات الحق غنيّة عنالاضافة فلا تقييد. فإثبات الأسباب أدلّ دليل علي معرفة المثبت لها بربّه، ومن رفعها رفع مالا يصحّ رفعه، وإنّما ينبغي له أن يقف مع السّبب الأوّل وهوالذي خلق هذه الأسباب ونصبها، ومن لا علم له بما أشرنا إليه، ولا يعلم كيف يسلك الطّريق إلي معرفة ربّه بالأدب الإلهي، فإنّ رافع الأسباب سيّيء الأدب معالله، ومن عزل من ولاه فقد أساء الأدب، وكذّب في عزل ذلك الوالي. فانظر ما أجهل من كفر بالأسباب وقال بتركها، ومن ترك ما قرّرهالحق فهو منازع لاعبد، وجاهل لا عالم، وإني أعظك يا وليّ أن تكون منالجاهلين الغافلين…»
يعني هيچ خوشهاي نميرويد مگر از كشاورز وزمين وباران. پس مرد ـ تمام ـ كسي است كه اسباب را اثبات كرده است؛ زيرا كه نافي اسباب نه خداي را شناخت ونه خويش را، وحال آن كه رسول خدا ـ صليالله عليه وآله ـ فرمود: هر كس خود را شناخت پروردگارش را شناخت، ونفرمود كه ذات پروردارش را شناخت؛ زيرا كه ذات رب را غناي علي الاطلاق است، وچگونه براي مقيّد، معرفت اطلاق خواهد بود؟ وبلاشك ربّ، مربوب طلب كند پس در مربوب بوي تقييد است، پس بدين وجه كه مربوببودن است، مخلوق، عارف به خالق خودش است؛ لذا مخلوق را امر فرمود كه بداند الهي جز او نيست؛ زيرا كه إله، مألوه طلب كند وذات حق غني از اضافه است پس در او تقييد راه ندارد. پس اثبات اسباب، بهترين دليل بر معرف اثباتكننده اسباب به ربّ خودش است، وكسي كه اسباب را بردارد، آن چه را صحيح نيست برداشتنش برميدارد، وهمانا كه سزاوار او اين است كه با سبب أولي ـ يعني باري تعالي ـ كهاين اسباب را آفريد وبرافراشت بوده باشد. وكسي كه بدان چه اشاره كردهايم علم ندارد ونميداند كه چگونه به معرفت ربّ خود به ادب الهي راه مييابد، همانا كه رافع اسباب با خداوندگار سوءادب به كار برده است، وكسي كه آن چه را خداوند گماشته است ووالي گردانيده است بخواهد بردارد همانا كه اسائه ادب با خداوند به كار برده است، ودر عزل آن والي ـ كه اسباب است ـتكذيب ميشود. پس بنگر كه كافر به اسباب وقائل بهترك آنها چه قدر نادان است؟ وكسي كه آن چه را حق تقرير فرمود ترك گويد، او منازع با حق است نه عبد او. وجاهل است نه عالم…
خلاصه گفتارش اين كه هر كس اسباب ووسائط را ناديده انگارد اسائه ادب وگستاخي به حق تعالي روا داشته است، وخودشناس نشده است، وآن كه خود را نشناسد خدايش را نميشناسد؛ زيرا كه بدن انسان وتعلق نفس ناطقه بدان، همه پديد آمده از راه اسباب است. بدن مركب ازعناصر است وشكل وتركيب دائمي وحيات آن حاكي از وحدت صنع صانع حيّ عليم قدير است. پس هر كس نفس خويش رابشناخت، پروردگار خويش را بشناخت؛ يعني معرفت نفس به معرفتالله تعاليميكشاند؛ زيرا كه الله اسم اعظم ذات وجود صمدي است كه مستجمع جميع صفات جمال وجلال است، ومصنوعي اين چنين را صانعي آن چنان بايد؛ همان گونه كه در كلمه 26 صد كلمه گفتهايم:
«آن كه من عرف نفسه فقد عرف ربه را درست فهم كند، جميع مسائل اصيل فلسفي ومطالب قويم حكمت متعالي وحقائق متين عرفاني را ازآن استنباط تواند كرد؛ لذا معرفت نفس را مفتاح خزائن ملكوت فرمودهاند، پس برهان شرف اين گوهر يگانه؛ أعني جوهر نفس، همين مأثور شريف من عرف بس است».
خداي سبحان كارهاي جهان را هم به خود وهم به اسباب نسبت داده است، مردم طبيعي همه چيز را نسبت به اسباب ميدهند؛ چنان كه گويند: ابر وباران از بخار آب است، ونموّ درخت از جذب ريشه وبرگ، وتولّد حيوان از حرارت وتأثير رحم وغيره. اما خداپرستان گويند: اين اسباب مسخّر پروردگاراند. نادان است آن كه نظر به اسباب دوخته واز مسبّب غافل گرديده است. گروهي مردم، بيهوده ميكوشند اسباب وآلات را عزل كنند وگويند هيچ چيز مؤثر نيست جز خداوند ـ به مباشرت، بيواسطه اسباب؛ اما خداوند در قرآن غير از اين ميفرمايد: الله الذي يرسل الرّياح فتثير سحاباً فيبسطه في السماء كيف يشاء ويجعله كسفا فتري الودق يخرج من خلاله يعني: خدايي كه بادها را فرستاد تا ابر را برانگيزانند، پس خدا ابر را در آسمان ميگسترد هر طور خواهد وطبقهها قرار ميدهد، پس ميبيني باران از ميان آن بيرون ميآيد.
غرض اين كه يكي از طرق ومعاني حديث «من عرف نفسه عرف ربه» ازتركيب عناصر وقوا ووحدت صنع حاكم بر آنها، تحصيل معرفت به خداي سبحان است، پس چگونه القا وعزل وسائط واسباب روا ميباشد؟
دانشمندان پيشين نيز بر همين اصل اصيل در معرفت نفس افاده فرمودهاند. مثلاً شهر زوري در نزهة الارواح گويد: حكيم ربّاني انباذ قلس درزمان داوود پيمبر عليهالسلام بوده است، وحكمت را از لقمان در شام فراگرفته است، وبرخي گفته است از سليمان نبيّ عليهالسلام اخذ كرده است. تا اين كه شهر زوري از انباذ قلس اين عبارت را در معرفت نفس نقل كرده است:
«إنّ من رام أن يعرف الأشياء من العلو ـ أعني منالجواهر الأوّل ـ عسر عليه إدراكها، ومن طلبها من أسفل عسر عليه إدراك العلم الأعلي، لانتقاله من جوهر كثيف إلي جوهر في غاية اللّطلف، ومن طلبها منالمتوسط وعرف المتوسّط كنه المعرفة ـ أدرك به علم الطرفين وسهل عليهالطلب.»
شهر زوري پس از نقل اين عبارت گفته است: «و هذا كلام عجيب لا يعرف قدره إلاّ من عرف المتوسط؛ أعني النّفس الأنسانية.
حقّاً كه كلام ياد شده انباذ قلس كلامي بسيار شگفت است. كساني كه در لجّه معارف إلهيه غوّاصي كردهاند به عمق اين گونه حرفها ميرسند. بدان كه هر مرتبه عالي نظام هستي، حقيقت واصل مرتبتداني است، ونيز هر مرتبت داني آن رقيقت وفرع مرتبت عالي آن است، وآن دو را با هم مشابهت ومماثلت، به نحو ظلّ وذيظلّ است كه حقيقت، بيان رقيقت به كمال است، ورقيقت، آيت وحكايت حقيقت است. انسان بدان چه آگاهي مييابد از خويشتن به خارج از خود سفر ميكند وبا خارج ارتباط مييابد؛ اعني انسان از ملكش به ملك عالم كبير، واز مثالش به مثال منفصل عالم كبير، واز عقلش به مفارقات وعقول عالم كبير، واز حصّه وجوديش كه سرّ او وجدول مرتبط به بحر بيكران وجود صمدي است به ملكوت عالم ارتباط مييابد.
بنگر كه صادق آل محمد ـ صلواتالله عليهم ـ چه ميفرمايد: «إنالله ـ عزّ وجلّ ـ خلق ملكه علي مثال ملكوته، وأسّس ملكوته علي مثال جبروته ليستدلّ بملكه علي ملكوته، وبملكوته علي جبروته.»
مقصود اين كه آن حكيم ربّاني انباذ قلس فرموده است: اگر كسي بخواهد اشيا را از جواهر نخستين؛ يعني از عقول مفارق كه مبادي آنهايند بشناسد دشوار است، وبخواهد از عالم داني، عالم به عالم اعلي شود دشوار است؛ همچنان كه كسي خواهد از جوهر كثيف ظلماني عالم داني به معرفت جوهري كه در غايت لطافت است انتقال يابد، وكسي كه اشيا را ـ چه جوهر مفارق وچه جوهر مقارن ـ از متوسط ـ يعني از نفس انساني ـ طلب كند ومتوسط را به كنه معرفت شناخته باشد، علم طرفين را ـ يعني مفارق ومقارن را ـ ادراك كرده است، وطلب برايش آسان شود.
سرّ اين سخن بسيار گرانقدر ووالا اين است كه انسان در ذات وصفات وافعالش مظهر أتم آفريدگارش است. فافهم!
اشارتي شده است كه حديث موضوع بحث، هم از رسولالله ـ صلي الله عليه واله ـ روايت شده است، وهم از امام اميرالمؤمنين علي عليهالسلام. مآخذ ومصادر نقل بسيار است. ابن ابي جمهور احسائي (ابوجعفر محمدبن علي بن ابراهيم أبي جمهور احسائي، متوفا 940 هـ. ق) در غوالي اللّئالي آورده است: «قال النّبي ـ صلّيالله عليه وآله: من عرف نفسه فقد عرف ربّه»
أما إسناد حديث شريف به حضرت وصي؛ اما أميرالمؤمنين علي عليهالسلام: نخستين جامع كلمات قصار امام اميرالمؤمنين علي عليهالسلام، ابوعثمان عمروبن بحر جاحظ صاحب بيان وتبيين (متوفاي 255 هـ. ق) است. جا حظ صد كلمه از كلمات قصار امام اميرالمؤمنين علي عليهالسلام را انتخاب كرده است، وآن را «مطلوب كل طالب من كلام أميرالمؤمنين عليبن ابيطالب» ناميده ودر وصف آن گفته است: «كل كلمة منها تفي بألف من محاسن كلام العرب» يعني، هر كلمه آن وافي به هزار كلام نيكوي عرب است.
اين صد كلمه منتخب جا حظ را كمالالدين ميثم بن عليبن ميثم بحراني معروف به «ابن ميثم» يكي از شرّاح نهجالبلاغة شرح كرده است، وهمچنين رشيد وطواط وعبدالوهّاب، آن را شرح كردهاند كه مجموعاً در يك مجلّد به تصحيح وهمّت مرحوم محدّث ارموي به طبع رسيدهاند. نقل عبارت رشيد مناسب مينمايد:
«كلمه ششم ـ من عرف نفسه فقد عرف ربّه.
هر كه بشناخت نفس خويش را، به درستي كه بشناخت پروردگار خويش را.
معني اين كلمه به تازي: من عرف أنّ نفسه مخلوقة مصنوعة، ومن الأجزاء المتكثّرة والأعضاء المتغّيرة مركّبة مجموعة، فقد عرف أنّ له خالقاً لا يتكثّر ذاته، وصانعاً لا يتغّير صفاته.
معني اين كلمه به پارسي: هر كه در نفس خويش نگرد او به بديهه عقل بداند كه پيش از اين، هست نبوده است واكنون هست شده است، واز اين جا بداند كه او را هستكنندهاي وپديدآرندهاي است، پس از دانستن نفس خويش به دانستن پروردگار خويش رسد. شعر:
شيخ اجل حكيم الهي جناب ابوعلي سينا در رساله گرانقدر «هدية الرئيس إلي الأمير نوح الساماني» فرمايد: «و رويت عن إمام الأئمة اميرالمؤمنين عليبن أبي طالب عليهالسلام أنّه قال: «من عرف نفسه فقد عرف ربّه». وسمعت رأس الحكماء ارسطاليس يقول علي وفاق قول أميرالمؤمنين عليهالسلام: «إنّ من عجز عن معرفة نفسه فأخلق به أن يعجز عن معرفة ربّه، وكيف يريالمرء موثقاً به في معرفة شيء منالأشياء بعدما جهل نفسه…»
من عين عبارت رساله يادشده را از سفينهاي مخلوط كه حامل نود وهشت رساله قدما در علوم عقلي است نقل كردهام. اصل اين مجموعه از مخطوطات مكتبه آيتالله مرعشي ـ رضوانالله تعالي عليه ـ در قم است، ومصوّر آن در تملّك را قم است.
در حدود يك قرن بعد از شريف رضي، جامع نهجالبلاغه، عالم أوحدي، قاضي ناصحالدين ابوالفتح عبدالواحد بن محمد تميمي آمدي (متوفاي 510 هجري قمري) يازده هزار وپنجاه كلمه از كلمات قصار اميرالمؤمنين علي عليهالسلام را به روشي خاص بهترتيب حروف تهجّي به نام غررالحكم ودررالكلم گرد آورده است، ومحقق بارع آقا جمال خوانساري (متوفاي 1125 هـ. ق) آن را به فارسي ترجمه وشرح كرده است، كه با إشراف مرحوم محدّث ارموي به طبع رسيده است، كلمه 7946 آن، همين حديث شريف مذكور است.
وهم ورجم: برخي در حديث بودن حديث «من عرف نفسه عرف ربه» دغدغه كردهاند، وآن را به «يحييبن معاذ واعظ رازي» نسبت دادهاند واز كلمات او دانستهاند، با آن كه جا حظ قبل از يحييبن معاذ آن را در «مطلوب كل طالب» از امام اميرالمؤمنين عليبن ابيطالب عليه السلام روايت كرده است. تفصيل اين وهم ورجم را در ديباچه سرحالعيون في شرح العيون آوردهايم، بدان جا رجوع شود.
تبصره: در آغاز بيان اين حديث، از فتوحات شيخ اكبر نقل كردهايم كه گفت: «قال ـ صليالله عليه وآله وسلم ـ: من عرف نفسه عرف ربه، ولم يقل عرف ذات ربّه فإنّ ذات الرب لها الغني علي الإطلاق، وأنّي للمقيّد بمعرفة المطلق؟»، اين كلمه عليا را قدر وارجي بسزاست. در اين افادت، اشارت است كه آن چه را انسان ادراك ميكند به مناسبت است؛ يعني مدرك را با مدرك مناسبتي خاصّ است، به تفصيلي كه در عين چهلم عيون مسائل النفس وشرح آن سرح العيون في شرح العيون بهاين عنوان: «عين في المناسبة بين مدركات النفس وبين مدركاتها، والمناسبة بينالنفس وبين الغيب الإلهي» تحرير وتقرير كردهايم.
اين كلمه عليا را صدرالدين قونوي در نفحه 28 نفحات الهيه عنوان كرده است كه سبب أقوي در تعذّر احاطه علميه به حق تعالي، عدم مناسبت بين مالايتناهي وبين متناهي است. فافهم!
عبارت صدر قونوي را از نفحه يادشده نفحات به اختصار نقل ميكنيم كه خواص را به كار آيد:
«قيل لي في باطني: ما سبب تعذّر الإحاطة العلمية بالحق؟ فجاء الجواب بأنّ السبب الأقوي في ذالك، عدم المناسبة بين ما لايتناهي وبينالمتناهي، فإنّ كل مأمور متناهي القوّة والقبول، ذا حقيقة مقيدة داخلة فيالمرتبة العديدة، لا يقبل من مطلق الموجود والعلم الّا أمراً متعيّناً متناهياً، ولا يحبّ ولا يأنس إلاّ بما ينضبط له ويتكّيف بحاله. فالحاصل للمشاهد من الحق علماً وشهوداً أمر متعين مقيّد لديه، مع أنه مطلق في نفسه ولا نسبة بينالمطلق من حيث إطلاقه وبينه من حيث تعيّنه في معيّن ومعيّن. فلا مناسبة بين مطلق الحق وبين ما يتعين وينضبط منه للشاهد والعالم به، وأقصي الدرجات العرفاني والشّهودي بالنسبة الي المعرفة والشهود هو ما يتعيّن للكمّل مع تفاوت واقع بينهم في ذلك فكيف بمن نزل عن درجتهم. فالأ وسع اهله دائرة علمية أحق بمعرفة الحق، وأقرب نسبة الي المعرفة الإ طلاقية الإحاطية المتعذّرة الحصول تماماً، فافهم والله عز وجل الهادي والمر شد.»
و لطيفتر وشريفتر در افادهموضوع تبصرهاين است كه در بصائر از امام ابوجعفر باقر عليهالسلام روايت شده است: «و لا يتحمل أحد من الخلائق أمره بكماله حتي يحّده، لأنّه من حدّ شيئاً فهو أكبر منه…»
اين گونه لطائف عبارات ودقائق معاني بغير از ائمه معصومين ما ـ صلوات الله عليهم ـ از ديگر صحابه وتابعين وعلماي اعصار وامصار نقل نشده است.
تني چند از دانشمندان در معني اين حديث شريف رسالهاي جداگانه نوشتهاند: شيخ اكبر ابوعبدالله محييالدين محمدبن العربي الطائي الحاتمي صاحب فتوحات مكيه را رسالهاي است به تازي بدين نام: «الرسالة الوجودية في معني قوله (ص): من عرف نفسه فقد عرف ربه». اين رساله شريف در قاهره مصر به طبع رسيده ووجه تسميه آن به «وجوديه» اين است كه معاني ومباحث آن بر محور وجود نفس دور ميزنند.
و ديگر رسالهاي است به فارسي از عارف عبدالله بلياني.
و ديگر رسالهاي است به تازي از عمادالدين بن يونس پنجهزاري. اين رساله به طبع نرسيده است، نسخهاي مخلوط از آن در مجموعهاي از چند نسخه مخطوط ديگر در تصرّف راقم است. آغازآن رساله چنين است:
«بسمالله الرحمن الرحيم. الحمدالله الواحد الأحد الصمد الذي ليس كمثله شيء وهوالسميع البصير، وصلّيالله علي محمدالبشيرالنذير، وآله وعترته عليهم صلواتالله الملك الكبير. اما بعد فقال اميرالمؤمنين وإمام المتقين وباب حكمه ربالعالمين عليهالسلام: من عرف نفسه فقدعرف ربه. فيقولالعبد المذنب العاصي ابن يونس عمادالدين المازندراني البنجهزاري: فيه اشارات لطيفات، وارشادات جليّات إلي اصولالدين من معرفة ربالعالمين، وصفاته الثبوتية والسلبية، والعدل، وبعثةالرسول، ونصبالائمة عليهم السلام، وإعادة الأموات علي ما أفهمه بفهمي القاصر وذهني الفاتر…».
و انجام آن اين است: «و هذا آخر ما أردنا ايراده علي وجه الإختصار، وآخر دعويهم أن الحمدلله ربالعالمين. قد فرغ من تسويد هذه النسخة الشريفة في ثامن عشر من ربيع الثاني من سنة 1294».
و نيز نگارنده را رسالهاي در شرح «من عرف نفسه فقد عرف ربه»است كه آن چه در اين جا گفتهايم منقول از آن است، ولكن هنوز مبيضّه نگرديده است، وبه حليت طبع متحلّي نشده است.
معني حديث شريف «من عرف نفسه فقد عرف ربه»:
ما وجوه معاني بسياري را در رساله يادشده «شرح من عرف نفسه فقدعرف ربه» آوردهايم، وبرخي از آن وجوه را از «جندي» اوّلين شارح فصوص الحكم شيخ اكبر عارف طائي، واز عزّالدين مقدسي، واز تعليقه متأله سبزواري بر فصل دوم باب ششم نفس اسفار، واز بياض تاجالدين احمد وزير در نكته پانزدهم هزار ويك نكته نقل كردهايم، ودر نكات 105 و128 و541 آن نيز به مناسبت وجوهي گفته آمد، وبايد توجه داشته باشي كه آن چه در شناختن وشناسايي كتاب عظيم وجود وشؤون آن ميگويي همه را در خودت مييابي، واز مبدأ گرفته تا معاد ـ حتي از اسماء مستأثره ـ از خودت خبر ميدهي.
در اين جا نيز به مناسبت بحث، برخي از معاني آن را ذكر ميكنيم كه موجب مزيد استبصار است. نخست گوييم كه قرائت صحيفه نفس ناطقه را چون مصحف كريم؛ مراتب است، اقرأ وارق؛ زيرا لها أيضاً بطن ولبطنها بطن ـ الي سبعة أبطن؛ بل الي سبعين بطناً، فتدبّر!
شيخ أجلّ ابوعلي در رساله يادشده «هدية الرئيس إلي الأمير نوح الساماني» گويد: «و قرأت في كتاب الأوائل أنهم كلّفوا الخوض في معرفة النفس لوحي هبط عليهم ببعض الهيا كل يقول: يا انسان اعرف نفسك تعرف ربك.»
راغب اصفهاني ـمتوفا در رأس مأه خامسه) در رساله «تفصيل النشأتين وتحصيل السعادتين» گويد: «قدروي أنّه ما انزلالله من كتاب إلاّ وفيه: اعرف نفسك يا انسان تعرف ربّك، وهذا معني قوله تعالي:سنريهم آياتنا فيالافاق وفي انفسهم حتّي يتبين لهم أنّه الحق، أولم يكف بربّهم أنّه علي كلّ شيء شهيد»
ابن رشددر تلخيص ما بعدالطبيعه در معرفت مبادي به معرفة النفس گويد: «ولذالك قيل فيالشرائع الإلهية: اعرف ذاتك تعرف خالقك»
اينك بعضي از معاني حديث شريف من عرف نفسه فقد عرف ربه:
من عرف نفسه بأنّ بدنه قائم بنفسه قيام صدور لاقيام عروض، عرف ربه بانّ ما سواه قائم به كذالك.
من عرف نفسه بأنّها حادثه ومجردة وغير ذات وضع، عرف ربّها وفاعلها بأنّه لا يكون منالوضّعيات التي تفعل بمشاركة الوضع، بل من المجردات وينتهي إلي الواجب بالذّات تعالي شأنه.
من عرف نفسه بأنّ أبصارها لا تدرك روحها اللطيفة المدبّرة شبحها وصورتها الظّاهرة ولكنّ روحها تدركها، عرف أنّ ربّه اللطيف يدرك الأبصار ولا تدركه الأبصار قال عزّ من قائل: لا تدركه الأبصار وهو يدرك الأبصار وهواللطيف الخبير.
من عرف نفسه بأن علم النفس بالصور العلمية المثالية التي في عالمها عين قدرته عليها وعين إضافتها الإشراقية إليها، عرف أن علمه سبحانه بما سواه عين قدرته عليه وإضافته الإشراقية إليه.
من عرف نفسه بأن كلماتها اللفظية تحصل من تقاطع النفس الانساني فيالمقاطع، عرف أن الكلمات الوجودية تحصل من تقاطع النفس الرحماني الذي هو وجود منبسط ورقّ منشور ونور مرشوش فيالمراتب، ومن ههنا يعرف معني تكلّمه سبحانه وكونه متكلّماً.
من عرف نفسه بأن استشعاره بكمال وبهاء له يوجب حصول بشاشة واحمرارٍ في وجهه، واستشعاره بنقص وآفة فيه يوجب حصول انقباض أو اسوداد في وجهه مثلاً، عرف بحدس ثاقب نحو حصول الكثرات النورية والظلّية عن الرب الواجب وجوده، عن وسائط فيضه.
من عرف نفسه بأنها ترحم ماسواها من قواها ومحالّها وسائر شؤونها فوسعت رحمتها كلّها فهي راحمة ليست بمرحومة، ثم عطفالنّظر بأنّ ماسواها ليست إلاّ هي أيضاً، علمت أنها راحمة ومرحومة أيضاً، فالأول لسان العموم والثاني لسان الخصوص، عرف أن الحق سبحانه راحم ليس بمرحوم فلاحكم للرحمة فيه، وأمّا بلسان الخواص والمحقّقين فانه هوالراحم وهوالمرحوم، إذ لا غير، والأعيان المسماة بالعالم عينه، فما يرحم الحق إلاّ نفسه، فهو راحم في مقام جمع الأحدية، مرحوم في مقام التفصيل والكثرة.
من عرف نفسه بأن وجوداته الطولية التي فيه مرائي له، عرف أنها انموذجات للوجودات الطولية الخارجية عنه التي هي مرائي لصفاء الوجود وصيقليته. ألا تري أن الوجودات الطولية التي فيك بمنزلة قلمك ولوحك وقضائك وقدرك ـ فإنّ عقلك البسيط قلمك، وعقلك النفساني لوحك، وصورك الكلية قضاؤك، وصورك الجزئية الخيالية قدرك ـ كيف ارتسمت فيها نقوش الماهيات الكلّية والجزئية؟ فالكتابة مثلاً التي هي فعل من أفعالك كامنة أولا في عقلك البسيط كمون الحروف في مداد رأس القلم الحسّي، ثم تبرز بنحوالكلّية في عقلك التفصيلي النفساني مثل «ان كل الف كذا» و«كل باء كذا» وهكذا. ثم تبرز بنحو الجزئية في خيالك، ثم تبرز بنحو الجزئية المادية فياللوح الخارجي؛ ثم بعد ماتمّ نزولها صعدت إلي المشاعر وإلي بنطاسيا، وهكذا عادت كما ابتدأت. قوله سبحانه: «يدبر الأمر منالسماء إليالأرض ثم يعرج إليه».
من عرف معية الروح وإحاطته بالبدن مع تجرّده وتنزهه عنالدخول فيه والخروج عنه واتصاله به وانفصاله عنه، عرف بوجه مّا كيفية إحاطته تعالي ومعيته بالموجودات من غير حلول واتحاد ولا دخول واتصال ولا خروج وانفصال، وإن كان التفاوت في ذلك كثيراً بل لايتناهي، ولهذا قال من عرف نفسه فقد عرف ربه. واليه يشير قولالعارف الجامي:
من عرف نفسه بأنها مفيضة من وجه ومفاضة من وجه آخر وليست المفيضة والمفاضة إلا حقيقة واحدة ذات مراتب، وتشخص فارد، عرف ربه الوجود الفردالصمدي كذلك بحسب اختلاف مراتب الوجود ومجاليه ومظاهره.
من عرف نفسه بأنها تنشيء إبداعاً الأجرام العظيمه والأنواع الطبيعية والأجسام الموعودة في الآخرة وأبدانها الطولية المتفاوتة بالكمال والنقص؛ لا من مادة جسمية طينية، عرف ربّه بأن شأنه الأصلي في الفاعلية هوالإبداع والإنشاء لا التكوين والتخليق من مادة كالأكوان الأخروية، وكذلك خلقالسماوات والأرض، فإن وجود ها لم يخلق من مادة أخري بل أوجدها علي سنّة الإختراع والإنشاء.
من عرف نفسه بأنها تستعمل قواها وتسخدمها، واستخدام الشيء واستعماله فرع علي الخبرة به؛ لأن رجوعالعمل والخدمة بشيء بدون الإطلاع عليه محال، فالنفس تعلم قواها علماً حضوريا، وأحدالمتبائنين لا يكون علماً للآخر فالقوي تفصيل للنفس وشرح لمقاماته، عرف ربّه بأن ماسواه بالنسبة إليه كذلك؛ «آلر كتاب أحكمت آياته ثم فصّلت من لدن حكيم خبير»
من عرف نفسها بأنها في اول الأمربالقوة ففي خروجها منالقوة إلي الفعل لا بدلّها من مخرج فاعلي، وهو إما الواجب أومنته إليه، وكذا لا بدّلها من مخرج غائي، فان الحركة طلب والطلب لا بدّله من مطلوب وكل مطلوب تناله النفس لا تقف عنده ولا تطمئنّ دونه حتي تفد علي بابالله وترد علي جنابه فلا بدأن ينتهي المطالب إلي مطلوب به تطمئن به القلوب وهوالمطلوب، فقد عرف ربه.
من عرف نفسه بأن جميع تمثلاتها في يقظتها ومنامها من منشئاتها ومدركاتها وهي حاضرة لديها وقائمة بها قيام الفعل بفاعلها، وهي المخاطبة والمخاطبه في مكالماتها ومحاوراتها معها مثلاً، وكانت الوحدة فيالكثرة والكثرة فيالوحدة، عرف ربه بأنالكثرات كلها منتشأة منه قائمة به كذالك، وأن الوحدة قاهرة علي الكثرة والكثرة مقهورة «و هو الذي في السماء إله وفيالأرض إله».
من عرف أن نفسه واحدة وأنه لو كان معها غيرها لزم الفساد في تدبير البدن عرف أن الرب المدبّر للعالم واحد، «و لو كان فيهما آلهة الاالله لفسدتا»
من عرف نفسه بصفات النقص، عرف ربه بصفات الكمال؛ إذالنقص دالّ عليالحدوث فيلزم ملازمة الكمال للقدم.
من عرف أن النفس ليس لها مكان، وأنها لا تحسّ ولا تمسّ، عرف أنّ ربه كذلك.
من عرف أن النفس مدبّرة للبدن بالإختيار، عرف أنالمدبّر للعالم بالإختيار لا بالإضطرارو الإيجاب.
من عرف أن نفسه لا يعرف كنه ذاتها عرف أن ربّه كذلك بالطريق الأولي.
من عرف أنه لا يخفي عليالنفس من أحوال البدن شيء، عرف أنالله سبحانه عالم بجزئيات العالم وكلياته لا يخفي عليه شيء؛ لامتناع علمالمخلوق وجهلالخالق؛ «الا يعلم من خلق وهواللطيف الخبير.»
من عرف أن نفسه محركةللبدن ومدبرة له، عرف ربه بأن هذا البنيان الحقير اذا كان محتاجاً إلي محرّك ومدبر فكيف لايحتاج إليه عالم الكون؟ فيكون معرفة النفس من الدلائل الموصلة الي معرفة الرب. «سنريهم آياتنا فيالافاق وفي أنفسهم» الآية.
من عرف أن نسبة النفس إلي أجزاء البدن كلّها عليالسّوية، عرف ربّه بأن نسبته سبحانه إلي اجزاء العالم كلها عليالسوية، لا كمازعمه المجسّمة من أنه سبحانه عليالعرش وقريب منه وبعيد من غيره.
من عرف نفسه بأن روحه يدبّر بدنه بعين البدن، إذلولا الأعضاء البدنية وقواها ما كان يحصل التدبير، عرف ربه كذلك بأن الحق تعالي شأنه مدبّر للعالم بعين العالم.
من عرف نفسه بأن روحه روح لبدنه، عرف ربّه كذلك بأن الحق سبحانه روحللعالم.
من عرف نفسه بأن روحه يدبّر البدن بقواه، عرف أن الحق تعالي يدبّر العالم بأسمائه وصفاته. فحصل من هذهالوجوه الثلاثة أن نسبة الحق الي العالم، ونسبة العالم اليه كنسبة الروح الي البدن، ونسبة البدن إلي الروح.
من عرف نفسه بأنه جوهر مجرد قائم بذاته لايفني بفناء بدنه العنصري، عرف ربه بالبقاء الأبدي بل بالأزلي السرمدي أيضاً.
من عرف نفسه بأنّه برزخ جامع بين صفتي الوجوب والإمكان؛ بل بأنه جامع بين صفتي التشبيه والتنزيه، وأنه معلّم بالأسماء جميعاً ومرآة لها تحاكي كلها، عرف ربه.
من عرف نفسه بالعجز والضعف عرف ربه بالقدرة والقوة، ومن عرف نفسه بالفناء عرف ربه بالبقاء، ومن عرف نفسه بالجهل فقد عرف ربه بالعلم، وقس عليها نظائرها.
من عرف نفسه بالحدوث والتجدد الذاتي والحركة الجوهرية والسيلان الوجودي، عرف ربه بالبقاء، وأنالأصل المحفوظ والوجه الباقي في جميع السيالات ـ أعراضاً كانت أو جواهر، نفوساً كانت أو طبائع ـ ثباته وقدمه، وشهد أن اقليم البقاء بشراشره من صقعه.
من عرف نفسه ـ أي نفس الكل كما قال تعالي: «النبّي أولي بالمؤمنين من أنفسهم» ـ فقد عرف ربه.
من عرف نفسه بأن روحه لا يكون بلابدن مناسب لكل واحد من عوالمه، عرف أن ربه لا يكون بلا مظاهر، فانّالنفس مظهر حقيقةالحقائق.
من عرف نفسه باستوائها علي قواها ومحالّها وأعضائها، عرف ربه ـ تعالي شأنه ـ باستوائه علي خلقه.
من عرف نفسه بعدم العلم بمحلّها من الجسد، عرف ربه بعدم اينيته.
من عرف نفسه بعدم العلم بكيفيتها، عرف ربه بعدم الإحاطة به.
من عرف نفسه بالفقر وأنه لا شيء له والأمر كله لله فلا فعل له، ويتذكر وجوده في مقام توحيدالفعل بلا حول ولا قوة إلا بالله العلي العظيم ولا صفة له، ويتذكر في مقام توحيد الصفة بلا إله الاالله ولا ذات له، ويتذكر في مقام توحيدالذات بلا هو إلا هو، عرف ربه بالغناء وشهد فعله وصفته وذاته فيالأفعال والصفات والذوات.
من عرف نفسه بأنه خلقها تعالي مثالاً ذاتاً وصفة وفعلاً؛ أما ذاتاً فبأن يعرف أنها مجردة عنالأحياز والجهات والأزمنة والأوضاع ونحوها، وأنها لا داخلة فيالبدن ولا خارجة عنها، واما صفة فيعرف كيفية علمها بنفسها وغيرها، وقدرتها وفاعليتها بالرضا أو بالعناية لقواها ومنشئاتها، وكيفية تكلّمها العقلي الوجودي، وكيفية عشقها وإرادتها لذاتها ولآثارها علي وجه العناية الخالية عنالنقص والإلتفات بالذات إلي ماسواها، وغير ذلك من صفاتها؛ وأما فعلاً فيعرف كيفية ابداعها واختراعها وخلقها لما يشاء ويختار بمجرد الهمة في مملكتها، فحينئذ عرف ربه ذاتاً وصفة وفعلاً.
من عرف نفسه باستحالة تحقيق ماهية ذاته مع امكانه، عرف ربه باستحالة تحقيق ذات الواجب مع وجوبه.
من عرف نفسه بكيفية ظهور الروح في البدن، وأنّه من أي وجه عينه، ومن أي وجه غيره، عرف كيفية ظهور الحق تعالي فيالأشياء، ومن أي وجه هو عينها، ومن أي وجه هو غيرها.
من عرف نفسه بأنه لم يفعل فعلاً إلاّلغرض، فقد عرف ربّه بأنه لم يخلق الخلق عبثاً بل لغرض وحكمة.
من عرف نفسه بأن نظر الي تركيب أعضائه الظاهرة والباطنة والحواس والقوي التي هي مترتبة عليها، والأفعال الصادرة عنها، وقيام نظامالبدن بها، وعرف أن هذهالأوضاع المختلفة كلّها ليست من أحد أجزائه، لأن كل جزء من أجزائه متحرّك منالقوة إلي الفعل، وهو محتاج إلي محرّك منالخارج فأثبت النفس للبدن، ثم قاس تركيب العالم بتركيب البدن قياس الكل بالجزء، عرف ربّه بأنالأشياء الروحانية والجسمانية، العلوية والسفلية التي هي متحركة لصدور الأفعال التي هي سبب النظام، لها مدبّر ومحرّك منالخارج.
من عرف نفسه بأن قد يحصل في مشاركته مع غيره في امر الإختلاف الموجب للفساد، مع أنه يحتاج إلي المشمارك في تحصيله، فقد عرف ربه بأنه لا شريك له في امر من الأمور، مع انه غني في ذاته وصفاته. قوله تعالي شأنه: «لوكان فيهما آلهة إلا الله لفسدتا».
من عرف نفسه بأنها ممتازة عنالموجودات ـ بالإدراك والقدرة والإختيار، ومتصرفة فيالكائنات بها، وعرف أن إدراكه وقدرته واختياره لا تزيد بقدرته وادراكه واختياره، عرف أن فوق ادراكه وقدرته واختياره ادراكاً وقدرةًً واختياراً.
من عرف نفسه بأن تأمل في ماهية وجوده مجملاً ومفصّلاً، وتفكّر في حاله منالنطفة إلي الموت، وعلم عدم اختياره فيالأمور الكلية كالوجود والعدم والصحة والمرض والكبر والصغر، عرف ربّه؛ أي علم أن له مدبّرا مختاراً ومحركا قديماً.
من عرف نفسه بأن الكذب عنده وعند اهل العقل قبيح، فقد عرف ربّه بأنّه صادق.
من عرف نفسه بأنّ له جسماً وجوهراً وعرضاً، وتبينّ له أنالعرض متغير، والمتغير حادث، والجسم محلّ الحوادث، والجوهر جزء له، وعلم أن العالم مركّب من أمثاله وهو حادث، عرف ربه بأن لكل حادث محدثاً.
من عرف نفسه بأنه يُري في مكان وجهة فيكون محتاجاً إليهما، فقد عرف ربه بأنه لا يُريه لأنه لا يكون فيهما وإلاّ لا حتاج إليهما فيكون ممكناً.
من عرف نفسه بأنه لم يخلق عبثاً، فقد عرف ربه بأن تكليفه له حسن وواجب لحصول الغرض الموقوف عليه.
من عرف نفسه بأنه لم يخلق عبثاً وأن التكليف أنما يتوقف علي معرفةالله تعالي بحسب الوسع والطاقة، عرف ربه بأنّ العباد كُلّفُوا بأن يعرفوه سبحانه بالصفات التي ألفوها وشاهدوها فيهم مع سلب النقائص الناشئة عن انتسابها اليهم، ولمّا كانالإنسان واجباً بغيره عالما قادراً مريدا متكلماً سميعاً بصيراً، كلُّف بأن يعتقد تلك الصفات في حقه تعالي مع سلب النقائص الناشئه عن انتسابها إلي الإنسان بأن يعتقد أنه تعالي واجب لذاته لا بغيره عالم بجميع المعلومات قادر علي جميع الممكنات وهكذا في سائرالصفات، ولم يكلّف باعتقاد صفة له تعالي لا يوجد فيه مثالها ومناسبها، ولوكلّفت به لما أمكنه تعقله بالحقيقة.
من عرف نفسه في كيفية ربط بدنه بروحه، عرف كيفية ربطالحادث بالقديم، والمتغيربالثابت، والكثرة بالوحدة، فتدبّر!
من عرف نفسه بأن لها ذاتاً وصفات وافعالاً، فأفعاله صادرة عن ذاته بتوسط الصفات، وعرف أن ذاته حادثة، عرف ربّه بأن لكل حادثٍ مُحدِثاً.
من عرف نفسه بانه بسبب امكانه لا يكون قديماً ازلياً باقياً ابديا سرمديا، فقد عرف ربه بانه قديم ازلي باق ابدي سرمدي واجبالوجود لا يطري عليه العدم مطلقا.
من عرف نفسه بأنه يستكره إطاعة المفضول مع الفاضل، واتّباعالناقص معالكامل، فقد عرف ربه بأنه لم يرسل رسولاً ويكون في أمته مَن هو أفضل منه لقبح تقديم المفضول عليالأفضل، وكذا المساوي لعدم انقياده.
من عرف نفسه بأنه لا يقبل من مدّعي الرسالة أنه رسولالله، والكتاب الذي جاء به من عندالله إلا بالمعجزة، فقد عرف ربه بأنه يجب عليه اظهار المعجزة علي يده لا ثبات ما يدعيه.
من عرف نفسه بأنّها مقيدة، وعلم أن الإدراك لابد فيه من مناسبة بينالمدرِك والمدَرك، عرف ربه بأنه مطلق، والمقيّد لايسعه معرفة المطلق.
من عرف نفسه فوق ما يعرف بالتنزيه والتشبيه، وجمع في معرفتها بينهما، ووجدها موصوفة بهما وغيرموصوفة بهما أيضاً، فقد عرف ربه بأن جمع في معرفة ربه بينهما كذلك، ونال بمعرفه نفسه درجة الكمال في العلم بالله تعالي في ذاته وصفاته وافعاله، وذلك لأن باطن النفس الإنسانية تنزيه وظاهرها تشبيه، وهي عالية في دنوّها ودانية في علوّها، والمروي عن كشاف الحقائق إمام الملك والملكوت صادق آل محمد عليهم الصلوة والسلام: «الجمعُ بلا تفرقةٍ زندقةً، والتفرقةُ بدونِ الجمعِ تعطيلً، والجمعُ بينهما توحيدً». فافهم!
من عرف نفسه بأنها مبدأ ألحياة، ومبدأ الكائن الحّي، وصورة وتمام لجسم طبيعي آليّ، عرف ربه بأنّه مبدأ حياةالكل وصورة الصور كلّها.
من عرف نفسه بأن فصلها الحقيقي هو نحو وجودها الخاص بها، وأن الفصل المنطقي حاكٍ عنه، وأن جميع الحدود المنطقية هي كالرسوم المنطقية فيالحقيقة ـ أي الحدود رسوم أيضاًـ، عرف ربّه بأنالوجود الصمدي المساوق للحق سبحانه صورة كل شيء وتمامه، فهو سبحانه صورةالصور.
من عرف نفسه بأنها جامعة للأضداد، عرف ربّه بأنه لا يعرف إلا بجمعه بينالاضداد في الحكم عليه بها وهوالأول والآخر والظاهر والباطن وهكذا.
من عرف نفسه بأن خروج جميع آثارها منالعلم اليالعين أنماهو بالحركة الحُبيّة، عرف ربّه بأنالحركة التي هي وجودالعالم حركةالحبّ، فلو لا هذه المحبة ما ظهر العالم في عينه فحركته منالعلم الي الوجود حركة حبّالموجد لذلك، وقد نبّه رسولالله ـ صلّي الله عليه وآله ـ علي ذلك بقوله: «كنت كنزاً مخفياً لم أعرف فأحببت أن أعرف فخلقت الخلق لكي أعرف».
من عرف نفسه بأن نسبة روحه الي بدنه وراءالحلول والاتحاد، عرف ربه بأن نسبة الي العالم فوقالحلول والاتحاد؛ بل هوالذي فيالسماء إله وفيالأرض إله، وقال برهان الموحدين الامام علي عليهالسلام: «داخل في الأشياء لاكشيء داخل في شيء، وخارج منالأشياء لاكشيء خارج من شيء».
من عرف نفسه بأنها ثابتة سيالة؛ مثلاً ثابتة من حيث علوّ مقامها في صورها النورية العلمية، وسيّالة متغيرة من حيث دنوّها في طبيعتها المتجددة في حركتها الجوهرية، عرف ربه بأنّ الوجود الصمدي المساوق للحق سبحانه، شأن منه متحرك بتجدّد الأمثال والحركة فيالجوهر ولا تنافي.
من عرف نفسه بأنّ بدنها وقواه ومحالّها كلّها صحيفة علمها بها وجميعها حاضرة لديها، عرف ربه بأن جميعالكلمات النورية الوجودية حاضرة بأعيانها عند بارئها وليست إلا شؤونه النورية.
من عرف نفسه بأن حقائق علومه الكلية غير متميز بعضها عن بعض في مقام روحه، إلي أن تنزل الي مقام قلبه فيتميّز كل كلي عن غيره، ثم يتفصّل كل منها الي جزئياته فيه، ثم يظهر في مقام الخيال مصوراً كالمحسوس، ثم يظهر فيالحسّ ثم اعتبر في ذاته عروجالأشياء علي مراتب تجريدها منالمحسوس الي المتخيل ثم الي المعقول، عرف ربه؛ أي يهتدي ويتنبّه بأنه خلق علي صورة بارئه تعالي شأنه: «يدبرالأمر منالسماء اليالأرض ثم يعرج اليه.» الآيه.
من عرف نفسه بأنها لا تعرف حسن كثير منالأفعال وقبحه، وهي تميل الي الشهوات والمستلذّات المحرمات، والعقل مغلوب النفس الأمّارة بالسوء فهو غيرمستقل في زجرها، فقد عرف ربه بأنه يجب عليه ارسال الرسل وانزال الكتب لتتميم ما هو الغرض من التكليف وهو من الألطاف.
من عرف نفسه بأن شأن النفس الجزئية في مملكته التي هي البدن مع فقرها وعجزها تأمر قواها المبثوثة فيها وهي تأتمر ولا تعصي، عرف ربه بأن خالق الكل والقادر عليه أولي بذلك فان الملائكة التي هي قوي العالم وخواص الحق لا يعصون الله ما أمرهم ويفعلون ما يؤمرون، فيعلم من ذلك أن كل موجود حتي الذرة في طاعته الذاتيه ولا يصدر عن موجودٍ ما حركة او سكون إلا بأمره وارادته.
من عرف نفسه بأن انبساط أشعّة القوي والمشاعر علي مواضع البدن من الروح الإنساني، واليه رجوع أنوارها من مجالس مظاهرها بالموت ثم انبعاثها عنه فيالآخرة تارةٌ أخري علي نحو آخر، فقد عرف ربه في تكوّن هذا العالم وموجوداتها من السماوات والأرض وما بينهما وما فيهما ثم رجوع الكل إليه بطيِّ السماوات وانتثار الكواكب واندكاك الجبال وقبضالأرض وما فيها وموت الخلائق ونزع أرواحها وقبض نفوسها وفناء كل من عليها كما قال: «يدبّر الأمر من السماء إلي الأرض ثم يعرج اليه.» الآية.
من عرف نفسه بأن ظاهرصورةالإنسان يثني بلسانها علي روحها ونفسها والمدبّر لها، عرف ربه بأن صورالعالم تسبّح بحمده. قوله سبحانه: «و ان من شيء إلا يسبّح بحمده ولكن لا تفقهون تسبيحهم»
من عرف نفسه بالمربوبية، عرف ربه بالربوبية؛ أي الذات الإلهية لا تثبت لها الصفات والنسب الأسمائية إلا بثبوت الأعيان فإن الصفات نسب، فالنسب لا يثبت بدون المنتسبين فالإ لهية لا تثبت إلا با لمألوهيّة، والربوبيّة أنما تكون بالمربوبية، وكذا لخالقية والرازقية وأمثالها، ولا يعرف أحد المتضائفين إلا بالآخر، فلا يعرف الحق من حيث هو إله حتي نعرف المألوه فمعرفة الربّ من حيث إنه رب وإله موقوفة علي معرفة النفس التي هي مربوب فانالرب من حيث هو رب يقتضي المربوب، فمن ادّعي انه يعرفالله من حيث هو إله من غير نظر فيالعالم فقد أخطأ.
من عرف نفسه بانها تدرك مدرَكاتٍ بآلات، لا حتياجه اليها، فقد عرف ربه بأنه يدرك المدركات بلا آلةٍ لغناه عمّن سواه.
من عرف نفسه بأنه اذا أراد فَعَل واذاكَرِهَ لم يفعل، فقد عرف ربه بأنه مريد كاره.
من عرف نفسه بأنه يلتذّ ويتألم بسبب المزاج، فقد عرف ربه بأنهما منفيان عنه لتنزّهه عنالمزاج التابع للجسم.
من عرف نفسه وعرف مقام قلبه بأن صاحبالقلب يتقلّب فيالصور بحسب العوالم الخمسة الكلية، ومِن تقليبه فيها يعرف تقليب الحق في الصور فيعبده فيها ولا ينكره في صورة منالصور، عرف ربه أي عرف تقليب الحق فيالصور المتنوعة وتجلياته المختلفة بواسطة تقلباته في صور العوالم الكلية والحضرات الأصلية فالقلب العارف من نفسه وذاته عرف نفس الحق وذاته. قوله سبحانه: «ان في ذلك لذكري لمن كان له قلب أوألقي السمع وهو شهيد»
مَن عرف نفسه بأنها تنفر عنالعلل المستقذرة والأوصاف الشنيعة والأفعال القبيحة، عرف ربه بأنه يرسل من هو متصف بمكارم الأخلاق ومحاسن الأفعال، ويجب فيه العصمة عن كل ما يتنفّر عنها الطباع، فالنبّي معصوم في تلقي الوحي وحفظه وابلاغه، كما انه معصوم في افعاله واحواله واوصافه مطلقا، فمن أسنداليه الخطأ فهو مخطئ، ومن أسند اليه السهو فهو أولي به.
من عرف نفسه بأن لبوب أعماله وعلومه أنما صارت جوهر ذاته، والانسان بحكم اتحاد العلم والعالم والمعلوم، واتحاد العمل والعامل والمعمول، ليس إلاّ نفس علومه وأعماله، عرف ربّه بأنه سبحانه يجزيه علي وفق صور ملكاته التي هي كالبذور في مزرع ذاته، وأن جزائه ليس بخارج عنه؛ أي الجزاء من لوازم الاعمال، والمعاقِب ليس بخارج.
من عرف نفسه بانها منفطرة من فاطرها، وعلم معني الفاطر عليالكمال، عرف ربه؛ أي علم أن معرفةالله فطري لزوات الانسان؛ اذ الوجود منبع الكمالات، والفطرة لا تتغير ولا تتبدل. قوله سبحانه: «فطرتالله التي فطرالناس عليها لا تبديل لخلقالله ذلك الدين القيم»
من عرف نفسه بأن نطقها هو ظهور ما في ضميرها، وكلامها هوالإعراب عما فيالضمير، فقد عرف ربّه بأنه متكلم بايجاد الكلمات الوجودية القائمة به، وانه سبحانه مُنطقها. قوله سبحانه: «انطقنا الله الذي انطق كلي شيء وفيالنهج: انما كلامه سبحانه فعل منه أنشأه.
من عرف نفسه بأن أعمالها علي شاكلته؛ أي علي مايماثله لا علي ما يضاده ويناقضه، فقد عرف ربه في افعاله كذلك، فانّ الشيء لا يثمر ما يضاده ويناقضه. قوله سبحانه: «قل كل يعمل علي شاكلته»
من عرف نفسه بأن بدنها صورة روحها ومرتبة نازلة منه، فقد عرف ربه بأن العالم صورة النفس الرحماني.
من عرف نفسه بأنه إذاظلمه أحد يراه قبيحاً، ويحتاج إلي منتصف، فقد عرف ربه بأنه لا يظلم لقبح الظلم، قوله سبحانه: «إن الله لا يظلم الناس شيئاً ولكن الناس انفسهم يظلمون»؛ وأنه ينتصف للمظلوم منالظالم؛ لأنه واجب عليه تعالي عقلاً وسمعاً، لأنه مكّن الظالم عليالظلم، وخلّي بينه فلولم ينتصف لزمالظلم، ولقوله تعالي؛ «و من يظلم منكم نذقه عذاباً كثيراً»؛ وقوله تعالي: «والظالمون مالهم من ولي ولا نصير».
من عرف نفسه بأن نفس الإنسان مجمعالموجودات فمن عرفها فقد عرف الموجودات، ومن عرف حقائق الموجودات فانيها وباقيها فقد عرفالعالم، ومن عرفالعالم حقالمعرفة صارفي حكمالمشاهدلله تعالي، فمن عرف نفسه فقد عرفالله. ثم انّ من عَرَفَ العالم، عرف أنه محدَث، والمحدَث لابد له من محدِث واجبالوجود بذاته.
من عرف نفسه بأنها لا تقبل قولاً وفعلاً بلاحجّة ودليل، فقد عرف ربه سبحانه بأن جميع أفعاله وأقواله قائم بالحجّة، كما قالالإمام ثامن الحجج عليهمالسلام: «قامت السماوات والأرض بالحجة».
من عرف نفسه بأن استنتاجه الفكري أنما هو علي أساس التثليث منالأصغر والاكبر والأوسط، عرف ربه بأن ايجاده مطلقا منالعلم والعين علي أساسالتثليث، والتثليث سبب فتح بابالنتائج مطلقا؛ علي ما حرّرناه فيالفصل الخامس من رسالتنا الفارسية.
من عرف نفسه في توليده فقد عرف ربه بأنه سبحانه خلقالأزواج علي نظام موزون يصوّر فيالأرحام كيف يشاء، فخلقالزوجين الذكر والأنثي عليالتكافؤ والتوافق، وكما قلنا فيالكلمة 94 من رسالتنا «مأة كلمة في معرفة النفس»: «من يستعمل عقله في صنع سكيّنة واحدة عليالأقل حيث صُنِعت كل من شفرتها ومقبضها بوفقالأخري، يذعن أن نظام الوجود تُديره الحياة والعلم والقدرة والتدبير والإرادة بحيث خُلِق من كل نوع مذكرّ ومونثّ بوفق بعض، وإلا فكيف يعلم النيترون والبروتونً أن يخلقا بهذه الخِلقة العجيبة زوجين موافقين لبعضهم البعض»؛ بل يرتقي ذلك الإنسان العارف الي نظام الكل فيري النكاح سارياً فيالعوالم كلها عليالوجه المحرّر في شرح العين العاشرة من كتابنا
من عرف نفسه حقالمعرفة، وطالع كتاب وجوده علي ما ينبغي، عرف ربه حيث يجد نفسه مظهره الأتم ومجلاهالأعظم ونسخة كاملة لجميع ما فيالعالم، فيتشاهد ربه في كل آية من آياته علي نحو قولالعارف السنائي:
من عرف نفسه عرف ربه من باب تعليق المحال؛ يعني كمالا يعرف حقيقةالنفس لا يعرف حقيقة الرب، وفي حديقةالعارف السنائي:
قال الشيخ البهائي: «قد تحير العقلاء في حقيقتها، واعترف كثير منهم بالعجز عن معرفتها حتي قال بعضالاعلام: إن قولاميرالمؤمنين عليهالسلام: من عرف نفسه فقدعرف ربه، معناه أنه كما لا يمكن التوصل الي معرفة النفس لا يمكن التوصل الي معرفة الرب».
اقول: يعلم تحيّرالعقلاء في حقيقتها بما نقلنا من اختلاف آرائهم فيها علي زهاء مأة قول في شرحالعين الرابعة من كتابنا سرحالعيون في شرحالعيون، وتمام الكلام في المقام يطلب في شرح العين 66 منه، وهذاالوجه راجع إلي الوجه التاسع عشر.
من عرف نفسه بأنّ لها شأنية أن ترتقي الي التخلّق بأخلاقالله سبحانه والإتصاف بأوصافه كما ينبئك أحاديث قربالفرائض والنوافل، عرف ربه بحيث يقول من رآني فقد رأيالله.
من عرف نفسه بأن التقابل بينالنفس والبدن ليس بأحداالاقسام الأربعة المشهورة منالتقابل؛ بل بينهما التقابل المحيطي والمحاطي، عرف ربه بأن نسبة إلي ماسواه كذلك. فافهم!
من عرف نفسه بأن قوة خياله جبلت للمحاكاة حيث انها تجسّم المعاني وتروّحالأجسام؛ أي تكثّف اللطيف، وتلطّف الكثيف، عرف ربه في صنعه وانشائه النظام الكياني الوجودي نزولاً وصعوداً فتدبّر!
اين بود وجوهي چند از معاني حديث شريف «من عرف نفسه فقد عرف ربه» كه از رساله ياد شدهام در حديث مذكور نقل كردهام، وبرخي از آن وجوه قابل ادراج وادغام در وجوه ديگر است. تفصيل بيان مأخذ ومصادر هر يك، وشرح برخي از آنها را در همان رساله آوردهايم، اكنون در اين مقام به همين مقدار اكتفا ميكنيم.
پوشيده نيست كه همه وجوه معاني يادشده از طريق سير صعودي است، وبه قول فرغاني در اواخرمنتهيالمدارك: «يكون غالباً معرفةالرب متبوعة ومعرفةالنفس تابعة لها إذا كان السير بطريق النزول، وأما إذا كان بطريق العروج فتكون معرفة النفس سابقة»
من عرف نفسه بأنها مع وحدتها الظلّية تقتضي الكثرة منالقوي التي هي ملائكة ممكلتها مع طبقاتها، ومحالّ بعض تلكالقوي وغيرها من الأعضاء والجوارح، وأن سببيتّها ليست متعينة في واحدة منها؛ بل هي سبب الكل، عرف ربّه بأن وحدته الحقة الحقيقية تقتضي الكثرة، وكون الرب المطلق بلا مظاهرلا معني له، كمالا معني لحصر علّيته في واحد من مظاهره بأن تصير متعينة فيه؛ لأنه سبحانه ربّالعالمين.
من عرف نفسه بأن بدنه مرآة روحه وقدملأنور الروح كل قوة من قواه ومحالّها، وأن روحه مرآة بدنه، فقد عرف ربه بأنه سبحانه بالنسبة إليه ما سواه كذلك. فأنت مرآته وهو مرآتك. يا من ملأكلّ شيء نورُه. در فصّ شيثي فصوص الحكم درباره مرآتين يادشده بحث شده است؛ آن جا كه گويد: «فهو مرآتك في رؤيتك نفسك، وأنت مرآته في رؤيته أسمائه وظهور احكامها…»
من عرف نفسه بأن حقيقته هي حقيقة الحق وهي التي تفصّلت وظهرت بصورالموجودات بحسب مراتبها وظهوراتها عرف ربه. والتحقيق في هذا الوجه ما هو أفاده الشيخ الاكبر في الفصّ الشعيبي بقوله:
«و صاحب التحقيق يري الكثرة فيالواحد كما يعلم أن مدلول الأسماءالإلهية وإن اختلفت حقائقها وكثرت ـ أنها عين واحدة فهذه كثرة معقولة في واحدالعين فيكون فيالتجلّي كثرة مشهودة في عينواحدة، كما أن الهيولي تؤخذ في حدّ كل صورة وهي مع كثرة الصور واختلافها ترجع فيالحقيقه الي جوهر واحد وهو هيولاها، فمن عرف نفسه بهذه المعرفة فقد عرف ربه، فانه علي صورته خلقه؛ بل هو عين حقيقته وهويّته، ولهذا ما عثر أحد من الحكماء والعلماء علي معرفة النفس وحقيقتها إلاّ الإلهيون منالرسل والأكابر من الصوفية، وأما أصحاب النظر وارباب الفكر من القدماء والمتكلمين في كلامهم فيالنفس وماهيتها فما منهم من عثر علي حقيقتها ولا يعطيها النظر الفكري ابداً، فمن طلب العلم بها من طريق النظر الفكري فقد استسمن ذاوَرَم ونفخ في غيرضَرَم.»
شيخ صدوق به سند خود روايت كرده است كه امام صادق (ع) فرمود:
هيچ پاداشي پس از مرگ به دنبال انسان نخواهد آمد مگر در سه مورد، اوّل صدقهاي كه در زمان حياتش بنا نهاده وپس از مرگش همچنان تا روز قيامت برپاست واين همان صدقه موقوفهاي است كه از آن ارث برده نميشود.
دوّم سنّت هدايت ورسم درستي است كه خود به آن عمل كرده وديگران نيز عمل كنند. سوّم فرزند صالحي است كه براي او استغفار نمايد.
حَدَّثَنها اَبي رَضَِيَاللهُ عَنْهُ قهالَ حَدَّثَناعَبْدُاللهِ بْنُ جَعْفَر الحميري عن احمدبن محمّدبن عيسي عن الحسن المحبوب عن علي بن رئاب عن الحلبي عن ابي عبدالله عليهالسلام
قال: ليس يتبّع الرّجل بعدموته منالاجرا لاّثلاث خصال صدقةٌ اجراها في حياته فهي تجري بعد موته الي يومالقيمة صدقة موقوفة لاتورث او سنة هدي سنها فكان يعمل بها وعمل بها من بعده غيره او ولد صالح يستغفرله. (خصال شيخ صدوق)