موسى در دربار فرعون ، رشد كرده ، و برومند شد ؛ و بهاصل و نژاد سامى و اسرائيلى خود، پى برد. روزى ، مردى قبطى از مصريان را ديد كه مردىعبرانى را كه از قوم او بود مى زد. به خشم آمد و آن مرد قبطى را چنان بزد كه در دم هلاك شد.روزبعد، خبر يافت كه فرعون از اين حادثه آگاه گرديده ، و دستورقتل اورا داد. به اين خاطر از مصر گريخت و به شبه جزيره (سينا) رفت ، سپس به شهر(مدين ) در آمده ، و در يكى از روزها كه به كمك دختران شعيب پيامبر(ع ) شتافته ، و در آب دادنگوسفندان كمك شان كرده بود، دختران شعيب خوبى هاى موسى (ع ) در حق خود را نزد پدر، بازگفتند. شعيب (ع ) او را نزد خود خوانده ، و دخترش صِفوره (صفورا) را به عقد او در آورد، ووى را به شبانى گوسفندانش گمارد. موسى (ع ) پس از اتمام مدت قرار داد با زن و فرزندو گوسفندان خود به سوى مصر، روانه گشت ، و چون به كوه (حوريب )، در صحراى (سينا)رسيد كه به آن (جبل اللّه ) گويند فرشته خداوند در شعله آتش ، از ميان بوته اى ،بروى آشكار شد. موسى نگريست كه آن بوته به آتش شعله ور است ، اما نمى سوزد. ناگاهندايى از ميان بوته برخاست ، (47) و گفت : (اى موسى ! پيش نيا، و نعلين خويشرا از پاى بيرون آور، زيرا مكانى كه در آن ايستاده اى زمين مقدّس است ، و من يَهُوه هستم ، خداىپدرانت ، خداى ابراهيم ، اسحاق و يعقوب . آن گاه دستور داد تا موسى (ع ) به مصر برود، وبنى اسرائيل را از دست فرعون و كارگزاران ستمگرش نجات دهد.
سپس خداوند، خطاب به موسى گفت : آن چيست كه در دست توست ؟ گفت : عصاست . گفت : آن رابر زمين بينداز؛ و چون به زمين انداخت مارى شد، و موسى از نزدش گريخت . خدا فرمود:(نترس ) دستت را دراز كن و آنرا بگير، پس دست خود را دراز كرد وآن را گرفت ، و دوباره بهشكل عصا در آمد!
خداوند، بار ديگر به موسى (ع ) گفت : دست خود را در گريبان خويش بگذارد، چون او چنينكرد مانند برف سفيد و نورانى شد. گفت اگر مردم ، اين آيت را ديدند و باورت نكردند، ازنهر، آبى بگير و بريز، تبديل به خون خواهد شد.(48)
سپس موسى (ع ) عرض كرد: خدايا! من فصيح نيستم . هارون برادرم را كه از من فصيح تراست به جانشينى ام ، برگزين تا يار و مددكارم باشد، واز جانب من سخن گويد. پس خداوند(يَهُوَه ) هارون را جانشين موساى پيامبر گردانيد ؛ و به او دستور داد تا به كمك برادرش موسى بشتابد، ودر امر رسالت و دعوت خلق ، ياور اوباشد.(49)
آن گاه موسى و هارون ، نزد مشايخ بنى اسرائيل رفتند، و هارون ، همه فرامين خداوند بهموسى را براى مشايخ و بزرگان قوم بنى اسرائيل بيان كرد ؛ و بعد، اين دو، آيات و معجزاتالهى را بر بنى اسرائيل و مشايخ آن ها آشكار كردند، و آنان نيز به خداى موسى و هارون ورسالت و آيين اين دو (پيامبر) ايمان آوردند.
پس از آن موسى و هارون نزد فرعون رفته ، به او گفتند (يهوه ) دستور داد تا از توبخواهيم اجازه دهى بنى اسرائيل از مصر، خارج شوند. (50) فرعون گفت : يهوه كيستكه سخن او را بشنوم و بنى اسرائيل را رهايى دهم ؟!
من يهوه نمى شناسم ، و بنىاسرائيل را نيز رها نخواهم كرد .از موسى و هارون ، معجزه و برهان خواست .
موسى عصاى خويشرا انداخت ، اژدها گرديد، و دست به گريبان برد و بيرون آورد، نورانى شد، و به اطراف ،پرتو افكند.
فرعون به موسى گفت : شما جادوگرى بيش نيستيد، دستور داد تا ساحران ، جادوگران وكاهنان مصر را جمع كنند تا به گمان خود سحر و جادوى موسى راباطل سازند! ساحران و جادوگران نزد فرعون ، حاضر شدند. فرعون از آن ها خواست تا باجادوى خود، موسى را مسحور و مغلوب گردانند. آنان هنر جادوگرى خويش را آشكار كرده ، ومارواژدهاى بسيارى در ميدان مبارزه ظاهر ساختند.