غزل 427
چراغ روي تو را شمع گشت پروانه
خرد که قيد مجانين عشق ميفرمود
به بوي زلف تو گر جان به باد رفت چه شد
من رميده ز غيرت ز پا فتادم دوش
چه نقشهها که برانگيختيم و سود نداشت
بر آتش رخ زيباي او به جاي سپند
به مژده جان به صبا داد شمع در نفسي
مرا به دور لب دوست هست پيماني
حديث مدرسه و خانقه مگوي که باز
فتاد در سر حافظ هواي ميخانه
مرا ز حال تو با حال خويش پروا نه
به بوي سنبل زلف تو گشت ديوانه
هزار جان گرامي فداي جانانه
نگار خويش چو ديدم به دست بيگانه
فسون ما بر او گشته است افسانه
به غير خال سياهش که ديد به دانه
ز شمع روي تواش چون رسيد پروانه
که بر زبان نبرم جز حديث پيمانه
فتاد در سر حافظ هواي ميخانه
فتاد در سر حافظ هواي ميخانه
1) چنين است در اغلب نسخ، و بنابرين نسخ جواب «چو» درست معلوم نيست چيست و گويا بتقدير «ميخرد جامي
بجان شيرين» يا چنانکه سودي گويد: «بده جامي بجان شيرين» و نحوذ لک بايد باشد، نسخه آقاي رشيد ياسمي:
حافظ چو طالب آمد ساقي بيار جامي ، و اين نيز گويا اصلاح جديد است براي تخلص از نقيصه مذکور.