آئ‍ی‍ن‍ه‌ ج‍ام‌ ‌

ش‍م‍س‌ ال‍دی‍ن ‌م‍ح‍م‍د حافظ، مرتضی مطهری

نسخه متنی -صفحه : 519/ 380
نمايش فراداده

غزل 492


  • سلامي چو بوي خوش آشنايي درودي چو نور دل پارسايان نمي‌بينم از همدمان هيچ بر جاي ز کوي مغان رخ مگردان که آن جا عروس جهان گر چه در حد حسن است دل خسته من گرش همتي هست مي صوفي افکن کجا مي‌فروشند رفيقان چنان عهد صحبت شکستند مرا گر تو بگذاري اي نفس طامع بياموزمت کيمياي سعادت مکن حافظ از جور دوران شکايت چه داني تو اي بنده کار خدايي14

  • بدان مردم ديده1) روشنايي بدان شمع خلوتگه پارسايي6 و 7 دلم خون شد از غصه ساقي کجايي فروشند مفتاح مشکل گشايي8 ز حد مي‌برد شيوه بي‌وفايي9 نخواهد ز سنگين دلان موميايي که در تابم از دست زهد ريايي10 که گويي نبوده‌ست خود آشنايي11 بسي پادشايي2) کنم در گدايي12 ز همصحبت بد جدايي جدايي13 چه داني تو اي بنده کار خدايي14 چه داني تو اي بنده کار خدايي14

غزل 493


  • اي پادشه خوبان داد از غم تنهايي دل بي تو به جان آمد وقت است که بازآيي

  • دل بي تو به جان آمد وقت است که بازآيي دل بي تو به جان آمد وقت است که بازآيي

1) چنين است در جميع نسخ خطي موجود نزد اينجانب، بعضي نسخ چاپي: مردم ديده را ،

2) نخ ي : پادشاهي،