(( نعم صدق رسول الله (ص ) من صافحنى دخل الجنة )) يعنى ، آرى به درستى و راستى رسول خدا(ص ) فرموده اند:
هر كسى با من مصافحه كند، جايش در بهشت است .(278)
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
روضه خوانى مطلب ضعيفى را براى گرمى مجلس و گريه گرفتن از مردم روى منبر نقل كرده بود، اين روضه خوان گفته است : پس از آن در عالم رؤ يا ديدم قيامت برپا شده و ملائكه اى كه ماءمورند مردم را به سوى محشر مى كشانند، ناگاه دو نفر به دنبال من آمدند و چون از بيم گناه از رفتن امتناع مى نمودم ، به قهر و جبر مرا مى كشيدند. در آن حال چند نفر تابوتى (عمارى ) را حمل مى كردند كه فاطمه زهرا(س ) در ميان آن بود و عده اى به آن پناهنده شده بودند، فرصت را غنيمت شمرده از دست آن دو متوارى شده و به دختر پيامبر روى آوردم .
ناگاه پيامى از رسول خدا(ص ) به فاطمه زهرا(س ) رسيد كه ما را براى حساب بفرستيد، آن مخدره امر فرمودند كه برويم ، چون به موقف حساب رسيديم ، منبرى را ديدم كه چند پله داشت ، در پله بالاى آن رسول خدا(ص ) و در پله پايين تر آن حضرت على نشسته و به امور مردم مى رسيدند، نوبت به من رسيد حضرت امير مؤ منان (ع ) به حالت عتاب به من فرمود: چرا آن طور از ذلت فرزندم (( حسين )) ياد مى كردى و روى منبر نسبت هاى ناروا به آن مظلوم مى دادى ، براى آن كه مردم را به گريستن وادارى و خود را معروف نمايى ، متحير ماندم كه چه بگويم ، جوابى نيافتم جز آنكه انكار كنم و بگويم من نگفته ام .
در اين ميان ، درد شديدى در بازوان خود احساس كردم و ديدم در كنار شخصى ايستاده و طومار بلندى در دست دارد كه آن را به من نشان داد و گفت : بخوان با شگفتى ملاحظه كردم آنچه را كه در روضه هاى خود گفته ام بدون آن كه سخنى را جا بگذارند، ضبط كرده اند، چون اوضاع را اين گونه ديدم ، چاره اى نديدم جز آن كه بگويم : اين مطلب را مرحوم مجلسى در جلد دهم (( بحارالانوار )) آورده است ، پس آن جناب به يكى از خدام امر فرمود تا كتاب حاضر را بياورد.
ديدم در طرف راست منبرى كه حضرت على (ع ) بر روى آن نشسته بود، افراد زيادى در صفوفى طولانى نشسته اند و هر عالمى كتابهاى خود را مقابل خويش گذاشته است . در صف اول ، نخستين شخص ملا محمد باقر مجلسى بود كه كتاب هايش در برابرش ديده مى شد، وقتى پيام حضرت به او رسيد، جلد دهم بحار را از ميان آثارش بيرون آورده به او داد، آورد به نزد حضرت ، امام اشاره فرمود تا كتاب را به دست من بدهند و آن مطلبى را كه ادعا كرده بودم در كتاب بيابم و نشان دهم ، چون مى دانستم حرفهايى كه گفته ام در اين ماءخذ نيست ، بى هدف آن را ورق مى زدم ، اين بار به نظرم آمد كه بگويم : اين حرف را در كتاب (( حاج ملا صالح برغانى )) ديدم كه ظاهرا (( منبع البكاء )) باشد، آن كتاب نيز همچون بحارالاءنوار آورده شد و به دستم دادند تا موضوع مورد ادعا را در اين بيابم ، در حالى كه هراس داشتم و از خجالت عرق كرده و هوش از سرم پريده بود، كتاب مزبور را ورق مى زدم كه ناگاه از سوى رسول خدا(ص ) به حضرت على (ع ) اشاره شد كه از در ملايمت وارد شوند، با روش جديد ترس از وجودم زايل شد و به حال عادى بازگشتم .
از خواب بيدار شدم و ماجرايى را كه در رؤ يا ديده بودم براى اهل منبر نقل نمودم و از آن زمان ديگر به منبر نرفته و روضه نخواندم ، در صورتى كه از اين راه استفاده زيادى داشتم .(279)
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
عالم بزرگوار، مرحوم سيد عبدالرزاق مقرم ، در كتاب العباس از كتاب منتخب طريحى (280) نقل مى كند كه شخص آهنگرى از اهل كوفه گفت : من هم با لشكر ابن زياد به كربلا رفته بودم .
ما خيمه هاى خود را بر لب نهر علقمه برپا كرديم و سپاه ما آب را بر روى امام حسين (ع ) و يارانش بستند تا اين كه همگى آنان كشته شدند، و اين در حالى بود كه اهل و عيال آن بزرگوار همه تشنه بودند.
بعد از اين جريان به سوى كوفه مراجعت نموديم و ابن زياد اسيران آل محمد(ص ) را به طرف شام اعزام كرد. پس از عزيمت اسراء، شبى در عالم خواب ، ديدم كه گويا قيامت برپا شده است . مردمك نظير دريا به موج آمده و دچار عطش شديدى بودند. من احساس مى كردم كه از همه آنان تشنه ترم . آفتاب فوق العاده گرم بود و زمين هم نظير ديگ مى جوشيد. در همين موقع ، شخصى را ديدم كه نور جمالش صحراى محشر را روشن كرده بود و در عقب وى