(مراد از مجلس حرم مطهر شاه ولايت على بن ابيطالب است كه محل جلوس اهل ايمان اهل ايمان و قرائت و سلام و ذكر است ).
پس حصه من از آن مزرعه به من برگردانيده شد و غافل شدم از آن عهدى كه با آن حضرت كرده بودم ، پس شبى در خواب ديدم كه حضرت در گوشه اى از حرم شريف ايستاده بود پيش من آمد و دست مرا گرفت و آورد نزديك باب الوداع و فرمود: يوفون بالنذر.
(يعنى اى ابن مظفر به عهد خود وفا كن ) عرض كردم : حبا و كرامتا يا اميرالمؤ منين . چون صبح شد به تعمير آن حرم شريف مشغول شدم .(337)
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
در دارالسلام نورى ، نقل است كه در سال پانصد و يك در نجف گرانى شد تا آن كه نان هر رطلى به قيراط فروخته مى شد و مدت گرانى طول كشيد.
پس كاركنان حرم شريف آن حضرت از شدت فقر و فاقه و سختى در امرار و معاش جدا شده و به شهرستان هاى اطراف رفتند. از جمله كاركنان حرم شريف آن حضرت مردى بود كه نام او ابوالبقاء بود كه يكصد و ده سال عمر داشت و از خدمه آستانه مقدسه علوى غير از او باقى نمانده بود.
پس چون سختى و تنگدستى به نهايت رسيد زوجه و دختران او گفتند: ما به هلاكت رسيده ايم از شدت فقر و ناقه تو هم برو به اطراف شهرستان ها شايد خداوند روزى كند ما را تا از آن سخنى نجات يابيم ، همان طور كه بقيه رفتند.
در اين حال ابوالبقاء (كليد دار آستانه مقدس علوى ) عازم رفتن شد پس وارد حرم حضرت امير(ع ) شد و زيارت نمود و نماز خواند و نشست طرف بالاى سر و گفت : يا اميرالمؤ منين در خدمت شما بوده ام و به مدت صد سال از حرم شريف شما دور نشده ام ولى الحال به اضطرار به جهت كسب معاش براى خود و اطفالم از شما جدا مى شوم و بسيار سخت است بر من دورى شما.
سپس از حرم شريف خارج شد و با قافله روانه گرديد. تا آن كه رسيد به مكانى كه نام آن وقف بود جماعت مكاريه كه از نجف بيرون آمده بودند در آن مكان پياده شدند ابوالبقاء نيز پياده شد و خوابيد.
در خواب ديد حضرت امير(ع ) را به او فرمود: اى ابوالبقاء بعد از مدت زيادى كه با ما بودى از ما جدا شدى .
برگرد به مكانى كه بودى .
پس بيدار شد در حالى كه گريان بود از او سؤ ال كردند: علت گريه شما چيست ؟ خواب خود را نقل كرد و به سوى نجف برگشت . چون دختران او ديدند كه با دست خالى برگشته است پريشان شدند و از علت بازگشت سؤ ال كردند قصه خواب و دستور على (ع ) را نقل نمود و كليد حرم را برداشته درب را باز كرد و نشست برجاى خود و از اين مطلب سه شبانه روز گذشت .
در روز سوم مردى پيدا شد كه خورجين كوچكى بر دوش انداخته بود مانند پياده روها بسوى مكه كيسه را باز كرد و لباس از آن بيرون آورده پوشيده و داخل حرم مطهر شد زيارت كرد و نماز خواند و مبلغ يك دينار به ابوالبقاء داد و گفت : اين طعام را تهيه كن تا غذا بخوريم .
ابوالبقاء دينار را برداشته به بازار رفت ، مقدارى نان و مقدارى ماست و خرما خريد چون سفره مهيا شد مرد مسافر به ابوالبقاء گفت : اين غذا موافق مزاج من نيست ، باشد اين غذا را اولاد تو بخورند.
دينار ديگرى به ابوالبقاء داد و گفت : اين را نان و مرغ بگير.
پس چنين كرد چون ظهر شد نماز رابجاى آورد و آمد به خانه ابوالبقاء پس غذا خوردند چون آن مرد دست خود را شست روى به ابوالبقاء كرده گفت : سنگ هايى كه با آن ها طلا را وزن مى كنند بياور.
پس ابوالبقاء از خانه بيرون شد درب دكان زرگرى رفت كه در آن نزديكى مغازه داشت و از او گرفت ظرفى كه در آن بود اوزان طلا و نقره و آورد به منزل .
آن شخص مسافر تمام آن اوزان را گذاشت در يك كفه تراز و بيرون آورد كيسه اى را كه مملو از طلا بود و در كفه مقابل به اندازه اى كه مساوى هم شد ريخت و طلاها را در دامن ابوالبقاء ريخت و بلند شد كه برود ابوالبقاء به آن مرد گفت : با اين طلاها چه كنم . گفت : از براى تو است . سؤ ال كرد: از ناحيه چه كس قبول