شد، پس درى نمايان شد و بوى گندمى به مشامم رسيد و به من فرمود: داخل شو و هر چه مى خواهى بردار، (لاشه خورهاى زيادى آن جا بود) از ترس مولا دست دراز كردم پاى قورباغه مرده اى به دستم آمد، برداشتم . فرمود:
برداشتى ؟
عرض كردم : بلى .
فرمود: بيا، در برگشتن دالان روشن بود در وسط دالان دو ديگ پر آب روى اجاق خاموش مانده بود، فرمود:
سلطان محمد! چيزى كه به دست دارى در آب بزن و بيرون آور، چون آن را كه در آب زدم ديدم طلا شده است .
حضرت به من نگريست لكن خشمش اندك بود، فرمود: سلطان محمد! براى تو صلاح نيست محبت مرا مى خواهى يا اين طلا را؟ عرض كردم : محبت شما را، فرمود: پس آن را در خرابه انداز، به مجرد انداختن از خواب بيدار شدم ، بوى خوشى به مشامم رسيد تا صبح از خوشحالى گريه مى كردم و شكر خداى را نمودم كه محبت آقا را پذيرفتم .
آقا سيد رضا فرمود: پس از اين واقعه ، اضطرار دنيوى سلطان محمد برطرف شد و وضع فرزندانش مرتب گرديد.(342)
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
وقتى نادرشاه گنبد حرم مطهر حرم حضرت امير(ع ) را تذهيب نمود از وى پرسيدند كه بالاى قبه مقدسه چه نقش كنيم ؟ نادرشاه فورا گفت : يد الله فوق ايديهم . فرداى آن روز وزير نادر ميرزا مهدى خان گفت : نادر سواد ندارد و اين كلام به دلش الهام شده است اگر قبول نداريد برويد مجددا سؤ ال كنيد. لذا آمدند و پرسيدند:
در بالاى قبه مقدسه چه فرموديد نقش كنيم ؟ گفت : همان سخن كه ديروز گفتم .(343) (344)
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
يكى از علماى فارس به تهران آمده بود در مسافرخانه پولهايش را مى دزدند، او هم هيچ كس را نمى شناخته و مانده بود كه چه بكند، به فكرش مى رسد كه براى تهيه پول ، فرمان اميرالمؤ منين () به مالك اشتر را روى يك كاغذ اعلا با يك خط عالى بنويسد و به صدر اعظم وقت هديه بكند تا هم او را ارشاد كرده باشد و هم خود از گرفتارى رها شود.
اين عالم محترم خيلى زحمت مى كشد و فرمان را مى نويسد، وقت مى گيرد و مى رود. صدر اعظم مى پرسد: اين چيست ؟
مى گويد: فرمان اميرالمؤ منين (ع ) به مالك اشتر است . صدر اعظم تاءملى مى كند و بعد مشغول كارهاى خودش مى شود، اين آقا مدتى كه مى نشيند و بعد مى خواهد برود، صدر اعظم مى گويد: نه ، شما بنشينيد، اين مرد محترم باز مى نشيند. مردم مى آيند و مى روند. آخر وقت مى شود، بلند مى شود برود مى گويد: نه آقا شما بفرماييد. همه مى روند غير از نوكرها، باز مى خواهد برود، مى گويد: نه شما بنشينيد من با شما كارى دارم . به فراش مى گويد: اين را براى چه نوشتى ؟
مى گويد: چون شما صدراعظم هستيد فكر كردم كه اگر بخواهم به شما خدمتى بكنم ، هيچ چيز بهتر از اين نمى شود كه فرمان اميرالمؤ منين (ع ) را كه دستور حكومت است و موازين اسلامى حكومت است براى شما بنويسم .
صدر اعظم مى گويد بيا جلو و يواشكى از او مى پرسد: آيا خود على به اين عمل كرد يا نه ؟ عالم مى گويد: بله ، عمل كرد.
مى گويد: خودش كه عمل كرد جز شكست چه نتيجه اى گرفت ؟ چه چيزى نصيبش شد كه حالا تو اين را آورده اى كه من عمل كنم ؟
آن مرد عالم گفت : تو چرا اين سؤ ال را جلوى مردم از من نپرسيدى و صبر كردى همه مردم رفتند؟ حتى نوكرها را بيرون كردى و من را آوردى نزديك و يواشكى پرسيدى ؟ از چه كسى مى ترسى ؟ از اين مردم مى ترسى . تو از چه چيز مردم مى ترسى ؟ غير از همين على است كه در فكر مردم تاءثير كرده ؟ الآن معاويه كجاست ؟ معاويه را لعنت مى كنى . پس على شكست نخورده ، باز هم امروز منطق على است كه طرفدار دارد، باز هم حق پيروز است .
اين يك مثل بود ولى بيانگر واقعيت است .(345)