320 [س‍ی‍ص‍د و ب‍ی‍س‍ت‌] داس‍ت‍ان‌ از م‍ع‍ج‍زات‌ و ک‍رام‍ات‌ ام‍ی‍رال‍م‍ؤم‍ن‍ی‍ن‌ ع‍ل‍ی‌ (علیه السلام)

عباس عزیزی

نسخه متنی -صفحه : 162/ 136
نمايش فراداده

شد، پس درى نمايان شد و بوى گندمى به مشامم رسيد و به من فرمود: داخل شو و هر چه مى خواهى بردار، (لاشه خورهاى زيادى آن جا بود) از ترس مولا دست دراز كردم پاى قورباغه مرده اى به دستم آمد، برداشتم . فرمود:

برداشتى ؟

عرض كردم : بلى .

فرمود: بيا، در برگشتن دالان روشن بود در وسط دالان دو ديگ پر آب روى اجاق خاموش مانده بود، فرمود:

سلطان محمد! چيزى كه به دست دارى در آب بزن و بيرون آور، چون آن را كه در آب زدم ديدم طلا شده است .

حضرت به من نگريست لكن خشمش اندك بود، فرمود: سلطان محمد! براى تو صلاح نيست محبت مرا مى خواهى يا اين طلا را؟ عرض كردم : محبت شما را، فرمود: پس آن را در خرابه انداز، به مجرد انداختن از خواب بيدار شدم ، بوى خوشى به مشامم رسيد تا صبح از خوشحالى گريه مى كردم و شكر خداى را نمودم كه محبت آقا را پذيرفتم .

آقا سيد رضا فرمود: پس از اين واقعه ، اضطرار دنيوى سلطان محمد برطرف شد و وضع فرزندانش مرتب گرديد.(342)

297 - الهام على (ع )

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

وقتى نادرشاه گنبد حرم مطهر حرم حضرت امير(ع ) را تذهيب نمود از وى پرسيدند كه بالاى قبه مقدسه چه نقش كنيم ؟ نادرشاه فورا گفت : يد الله فوق ايديهم . فرداى آن روز وزير نادر ميرزا مهدى خان گفت : نادر سواد ندارد و اين كلام به دلش الهام شده است اگر قبول نداريد برويد مجددا سؤ ال كنيد. لذا آمدند و پرسيدند:

در بالاى قبه مقدسه چه فرموديد نقش ‍ كنيم ؟ گفت : همان سخن كه ديروز گفتم .(343) (344)

298 - على (ع ) جاودانه قرون

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

يكى از علماى فارس به تهران آمده بود در مسافرخانه پولهايش را مى دزدند، او هم هيچ كس را نمى شناخته و مانده بود كه چه بكند، به فكرش مى رسد كه براى تهيه پول ، فرمان اميرالمؤ منين () به مالك اشتر را روى يك كاغذ اعلا با يك خط عالى بنويسد و به صدر اعظم وقت هديه بكند تا هم او را ارشاد كرده باشد و هم خود از گرفتارى رها شود.

اين عالم محترم خيلى زحمت مى كشد و فرمان را مى نويسد، وقت مى گيرد و مى رود. صدر اعظم مى پرسد: اين چيست ؟

مى گويد: فرمان اميرالمؤ منين (ع ) به مالك اشتر است . صدر اعظم تاءملى مى كند و بعد مشغول كارهاى خودش مى شود، اين آقا مدتى كه مى نشيند و بعد مى خواهد برود، صدر اعظم مى گويد: نه ، شما بنشينيد، اين مرد محترم باز مى نشيند. مردم مى آيند و مى روند. آخر وقت مى شود، بلند مى شود برود مى گويد: نه آقا شما بفرماييد. همه مى روند غير از نوكرها، باز مى خواهد برود، مى گويد: نه شما بنشينيد من با شما كارى دارم . به فراش ‍ مى گويد: اين را براى چه نوشتى ؟

مى گويد: چون شما صدراعظم هستيد فكر كردم كه اگر بخواهم به شما خدمتى بكنم ، هيچ چيز بهتر از اين نمى شود كه فرمان اميرالمؤ منين (ع ) را كه دستور حكومت است و موازين اسلامى حكومت است براى شما بنويسم .

صدر اعظم مى گويد بيا جلو و يواشكى از او مى پرسد: آيا خود على به اين عمل كرد يا نه ؟ عالم مى گويد: بله ، عمل كرد.

مى گويد: خودش كه عمل كرد جز شكست چه نتيجه اى گرفت ؟ چه چيزى نصيبش شد كه حالا تو اين را آورده اى كه من عمل كنم ؟

آن مرد عالم گفت : تو چرا اين سؤ ال را جلوى مردم از من نپرسيدى و صبر كردى همه مردم رفتند؟ حتى نوكرها را بيرون كردى و من را آوردى نزديك و يواشكى پرسيدى ؟ از چه كسى مى ترسى ؟ از اين مردم مى ترسى . تو از چه چيز مردم مى ترسى ؟ غير از همين على است كه در فكر مردم تاءثير كرده ؟ الآن معاويه كجاست ؟ معاويه را لعنت مى كنى . پس على شكست نخورده ، باز هم امروز منطق على است كه طرفدار دارد، باز هم حق پيروز است .

اين يك مثل بود ولى بيانگر واقعيت است .(345)