امام صادق (ع ) مى فرمايد: هنگامى كه على (ع ) از جنگ صفين برمى گشت ، در ساحل فرات ايستاد و فرمود: اى وادى ! من كيستم ؟ رود مضطرب شد و امواج به هم خوردند و مردم نگاه مى كردند. صدايى از فرات شنيدند كه گفت : (( اشهد ان لا اله الا الله و ان محمدا رسول الله و ان عليا اميرالمؤ منين حجة الله على خلقه )) .
امام صادق (ع ) مى فرمايد: وقتى كه على (ع ) از صفين برمى گشت بر ساحل فرات ايستاد و با چوب دستى خود بر آب زد و فرمود: جارى شو. پس دوازده چشمه جارى شد و مردم نگاه مى كردند. سپس با زبانى سخن گفت كه مردم نفهميدند. آن گاه مارها سرشان را از رودخانه بيرون آوردند و (( لااله الاالله )) و تكبير گفتند و بعد از آن گفتند: (( السلام عليك يا حجة الله فى ارضه ، و يا عين الله فى عباده )) قوم تو در صفين تو را خوار كردند چنانچه قوم هارون بن عمران را.
حضرت به مردم فرمود: (( آيا شنيديد؟ )) گفتند: بلى .
پس فرمود: (( اين معجزه من براى شماست و شما را بر آن شاهد مى گيرم )) .(48)
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
رود فرات طغيان كرد به اندازه اى كه نزديك بود خانه هاى كوفه بر اثر طغيان آب ، منهدم شود، مردم از اين بلا به حضرت على (ع ) پناهده شدند، على (ع ) بر استر رسول خدا(ص ) سوار شده و مردم در ركاب او مى آمدند، چون به كنار رود فرات رسيد از مركب پايين آمد، وضو گرفت در گوشه اى كه مردم او را مى ديدند مشغول نماز شد و دعاهايى كه بيشتر مردم مى شنيدند قرائت فرمود، سپس به طرف فرات رفت چوبى كه در دست داشت بر آب زده فرمود: به خواست خدا كم شو، آب آن قدر فرو رفت كه ماهيان كف دريا ديده شدند، بسيارى از آنها به حضرت على (ع ) به عنوان اميرالمؤ منين سلام كردند و عده اى از آنها از قبيل جرى ، مارماهى ، زمار سخنى نگفتند، مردم متعجب شدند كه چرا بعضى سخن گفتند و برخى ساكت ماندند، فرمود: خداى متعال ماهيان حلال گوشت را به سلام بر من امر كرد و ماهيان حرام گوشت را از گفتگوى با من ممانعت فرمود و اين خبر مشهورى است و در شهرت به پايه گفتگوى گرگ با پيغمبر و تسبيح سنگ ريزه در كف دست آن حضرت و ناله درخت به آن جناب و سير كردن عده بسيارى را با غذاى اندك مى باشد و كسى كه بخواهد به چنين معجزه اى اعتراض كرده و طعنه بزند مساوى با آن است كه معجزات پيغمبر را قبول ننموده و اعتراض نمايد.(49)
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
دسته اى مرغابى بالاى سر على (ع ) در هوا پرواز مى كردند و صدا مى كردند، حضرت فرمود: به ما سلام مى كنند، منافقان به هم چشمك زدند، فرمود: قنبر! برو به اين پرندگان بگو: نزد اميرالمؤ منين بياييد، پس در صحن مسجد پايين آمدند، و حضرت به لغتى كه ما نمى فهميديم به آنها سخنى فرمود، مرغ ها گردن به سوى او دراز كرده صدا كردند، فرمود: به ما سلام كردند.(50)
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
جابر انصارى گفت : در صحرا با على (ع ) بودم ، ناگاه آن حضرت به بالاى سر آن حضرت نگاه كرد.
تبسم فرمود و خنديد و گفت : آفرين اى پرنده .
گفتم : اى مولاى من با كدام پرنده صحبت مى كنيد؟
فرمود: مرغى كه در هواست آيا خوش دارى آن را ببينى و كلامش را بشنوى ؟
عرض كردم : بلى اى مولاى من .
در اين هنگام آن حضرت كلماتى به صورت پنهانى فرمود، ناگاه پرنده اى به سوى زمين پايين آمد و بر دست على (ع ) نشست . آن حضرت دست مباركش را بر پشت او كشيد و فرمود: سخن بگو به اذن خدا منم على بن ابيطالب .
آنگاه خداوند قوه نطقى به او عطا فرمود تا آن كه به زبان عربى آشكارا گفت : السلام عليك يا اميرالمؤ منين و رحمة الله و بركاته .
حضرت جواب سلام او را داد و فرمود: بگو كه از كجا آب و دانه مى خورى در اين صحراى خشك كه هيچ سبزى نمى