بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
روايت شده است از امام على (ع ) كه آن جناب به دنبال گروهى از خوارج بود تا اين كه به محلى كه امروز معروف به ساباط است رسيد. از جمله كسانى كه در آن گروه (خوارج ) بودند، يكى عبدالله بن وهب و ديگرى عمر بن جرموزه بود. پس هنگامى كه به موضع معروف با ساباط توران رسيدند، مردى از شيعيان على (ع ) نزد آن حضرت آمد و گفت : يا اميرالمؤ منين ، من شيعه و محب تو هستم . برادرى داشتم كه او را دوست مى داشتم ؛ اما عمر او را در لشكر سعد بن ابى وقاص به سوى جنگ با اهل مداين فرستاد كه آن جا كشته شد و از زمان كشته شدنش تا به حال سال هاى زيادى گذشته است .
اميرالمؤ منين (ع ) فرمود: اكنون چه مى خواهى ؟
گفت : مى خواهم او را براى من زنده كنى . على (ع ) فرمود: زنده بودنش براى تو فايده اى ندارد.
گفت : يا اميرالمؤ منين ، ناچار بايد اين كار بشود. حضرت فرمود: اكنون كه غير از اين را نمى پذيرى ، پس قبر و محل كشته شدنش را به من نشان بده ، آن مرد قبر برادرش را به آن جناب نشان داد، حضرت در حالى كه سوار استر شهبا بود، با ته نيزه اش بر قبر زد. مردى گندمگون و بلند قد از قبر خارج شد كه به زبان عجمى سخن مى گفت ، اميرالمؤ منين (ع ) به او فرمود: چرا به زبان غير عربى سخن مى گويى در حالى كه تو مردى از عرب بودى ؟ گفت : من دشمن تو بوده ام و دوستدار دشمنانت ؛ پس زبان من در آتش دگرگون شد.
آن گاه مرد شيعى گفت : يا اميرالمؤ منين ، او را به همان جا كه از آن آمده است بازگردان ؛ زيرا ما به او احتياج نداريم . اميرالمؤ منين فرمود: برگرد. وى به درون قبر بازگشت و مدفون گرديد. خداوند ما را از چنين حالى محفوظ بدارد و سپاس خداوند را سزاست كه ولايت اميرالمؤ منين (ع ) و اهل بيت آن حضرت (ع ) را به ما مرحمت فرمود.(76)
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
عده اى از نصارا حضور پيامبر اكرم (ص ) آمدند و گفتند: مى رويم و تمام خويشان و قوم خود را مى آوريم ، اگر صد شتر بچه دار براى ما بياورى به تو ايمان مى آوريم ! پيامبر اكرم (ص ) نيز براى آنها صد شتر تعهد كرد، آنان به وطن خود برگشتند.
گفتند: ما در كتاب هاى خود خوانده ايم كه هر پيامبرى جانشين و وصى دارد. جانشين پيامبر شما كيست ؟
مردم ابوبكر را به او نشان دادند! بر ابوبكر وارد شدند و گفتند: تعهد محمد(ص ) را ادا كن . ابوبكر گفت :
چه تعهدى كرده است ؟
گفتند: صد شتر بچه دار كه تمامش سياه باشد.
ابوبكر گفت : ارثيه رسول خدا(ص ) به اندازه طلب شما نيست . آنان به زبان خود به يكديگر گفتند: دين محمد(ص ) باطل است !
سلمان حاضر بود و زبان آنها را مى فهميد، به آنها گفت : بياييد تا وصى رسول خدا(ص ) را به شما نشان دهم .
در اين هنگام على (ع ) وارد مسجد شد. آنها با سلمان به طرف او رفتند و مقابل حضرت نشستند و گفتند:
پيامبر شما صد شتر با اين صفات براى ما تعهد كرده بود.
على (ع ) فرمود: (( در اين صورت ايمان مى آوريد )) .
گفتند: بلى . حضرت فرداى آن روز آنها را به جبانه برد و منافقين خيال مى كردند كه حضرت مفتضح خواهد شد.
وقتى كه به آن جا رسيدند حضرت دو ركعت نماز خواند و به آرامى دعا كرد و با چوب دستى رسول خدا(ص ) به سنگى زد و از آن صدايى مثل ناله شتر حامله شنيده شد. آن گاه سنگ شكافه شد و سر شتر در حالى كه با افسار بود، از آن بيرون آمد. به امام حسن (ع ) فرمود: (( افسارش را بگير )) تا اين كه صد شتر سياه موى بچه دار از آن بيرون آمد.
با مشاهده اين صحنه تمام نصارا ايمان آوردند. سپس گفتند: (( ناقه صالح يكى بود و به خاطر آن تمام قومش هلاك شدند. يا اميرالمؤ منين دعا كن اين ها به جاى خود برگردند، تا اين كه سبب هلاكت امت محمد(ص )