حضرت خود را به در خانه شمعون رسانيد و دق الباب نمود.
شمعون بيرون آمد، ديد اسدالله الغالب بر در است ، عرض كرد: چه باعث شد كه خانه مرا روشن نمودى ؟ حضرت فرمود: شنيده ام كه از طايف براى تو انارى آورده اند، اگر چيزى از آن باقى مانده يك دانه به من بفروش كه مى خواهم براى بيمار عزيزى ببرم . عرض كرد: فداى تو شوم ، آن چه بود مدتى است فروخته ام . آن حضرت به فراست علم امامت مى دانست كه يكى باقى مانده ، فرمود: جويا شو، شايد دانه اى باقى باشد و تو بى خبر باشى . عرض كرد: از خانه خود باخبرم . همسرش پشت در ايستاده بود و گفت و گو را مى شنيد، گفت : شمعون ! يك انار در زير برگ ها ذخيره و پنهان كرده ام . آن انار را خدمت حضرت آورد.
حضرت چهار درهم داد. شمعون گفت : يا على ! قيمت اين انار نيم درهم است .
حضرت فرمود: همسرت آن را براى خود ذخيره كرده بود و اضافه پول براى او باشد.
آن را گرفت و به شتاب روانه خانه شد، اما در راه صداى ضعيف و ناله غريبى شنيد. از پى آن رفت تا داخل خرابه شد، ديد شخصى كور و بيمار غريب و تنها به خاك افتاده ، از شدت ضعف و مرض مى نالد. امام بر بالين او نشست و سر او را در كنار گرفت و پرسيد: اى مرد! چند روز است ، بيمار شده اى ؟
عرض كرد: اى جوان صالح ! من از اهل مداين هستم ، قرض زيادى داشتم مدتى است به كشتى سوار و به اين ديار آمده ام كه شايد خدمت امير مؤ منان برسم تا علاجى در قرض من نمايد، در اين حال مريض شدم و ناچار گرديدم .
آن جناب فرمود: يك انار در اين شهر بود كه براى بيمار عزيزى آن را به دست آوردم ، اما نمى توانم تو را محروم كنم . نصف آن را به تو مى دهم و نصف ديگر آن را براى او نگه مى دارم . آن گاه انار را دو قسمت كرد و به دهان آن مريض گذاشت تا نصف تمام شد، آن گاه فرمود: ديگر ميل دارى ؟ عرض كرد: بسيار دلم بى قرار است ، هر گاه نصف ديگر را احسان نمايى ، كمال امتنان است .
آن جناب سر خود را به زير افكند به نفس خود خطاب نمود: يا على ! اين مريض در اين خرابه غريب افتاده ، از اين جهت به رعايت سزاوار است . شايد براى فاطمه وسيله ديگر فراهم شود. پس نيم ديگر انار را نيز به او دادند. چون تمام شد، آن بيمار كور دعا كرد.
حضرت با دست تهى ، متفكر و متحير، كه آيا چه جوابى به زهرا(س ) بگويد، زيرا به او وعده انار داده بود، از خرابه بيرون آمد، اما آهسته آهسته به عرق خجلت آمد تا به در خانه رسيد و از داخل شدن خانه شرم داشت و سر مبارك را از در خانه پيش برد تا بنگرد آن مخدره در خواب است يا بيدار. ديد آن بانوى معظمه عرق كرده و نشسته ، و طبقى از انار نزد آن بانو است كه از جنس انار دنيا نيست و تناول مى فرمايد. خوشحال شده و داخل خانه شد و از واقعه جويا شد.
فاطمه (س ) عرض كرد: پسر عمو! زمانى كه رفتيد، چيزى نگذشت كه بهبودى در من پيدا شد و ناگاه دق الباب شد، فضه رفت و ديد شخصى طبقى انار آورده كه آن را جناب اميرالمؤ منين داده كه براى سيده زنان ، فاطمه بياورم .(93)
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
عمرو بن حمق يكى از ياران مخلص و دوستان صميمى امير مؤ منان على (ع ) است ، در جنگ صفين كه جنگ سختى بين سپاه على (ع ) با لشكر معاويه بود، به على (ع ) عرض كرد: (( ما به خاطر تحصيل مال و يا خويشاوندى ، با تو بيعت نكرده ايم ، بلكه بيعت ما با تو بر اساس پنج چيز است :
1 - تو پسر عموى رسول خدا(ص ) هستى
2 - تو داماد آن حضرت و همسر حضرت زهرا(س ) هستى
3 - تو پدر دو فرزند رسول خدا مى باشى
4 - تو نخستين فردى هستى كه به پيامبر(ص ) ايمان آوردى
5 - تو بزرگ ترين مرد از مجاهدان اسلام بوده و سهم تو در جهاد با كفار، از همه بيشتر است .
بنابراين اگر فرمان دهى تا كوه را از جاى بركنيم ، و دريا را از آب تهى سازيم تا جان بر تن داريم سر از فرمان تو برنتابيم و دوستانت را يارى نموده و با دشمنانت ، دشمن مى باشيم )) .