(( خداوندا! قلب او را به تقوى و پاكى منور گردان و به راه راست هدايتش كن )) .سپس فرمود: (( اى (( عمرو! )) كاش صد تن در لشكر من مانند تو وجود داشت . )) .(94)عمرو بن حمق سرانجام به دستور معاويه به شهادت رسيد و سرش را از بدن جدا كردند و به نيزه زدند و براى
همسرش آمنه كه در زندان بود فرستادند.امير مؤ منان على (ع ) روزى به او فرمود: (( تو را بعد از من مى كشند، و سرت را از تن جدا كرده و مى
گردانند و اين سر، نخستين سرى است كه در تاريخ اسلام ، از جايى به جاى ديگر منتقل مى شود، واى بر قاتل
تو )) .(95)همان گونه كه على (ع ) خبر داده بود، واقع شد، و (( عمرو )) با اين كه مى دانست به دشوارى هاى بسيار
گرفتار مى شود، با كمال قدرت و صلابت به راه خود ادامه داد و لحظه اى از خط على (ع ) خارج نشد، و دعاى
على (ع ) در وجود او ديده مى شد، او هم دلى پاك و نورانى داشت و هم تا دم مرگ ، در راه راست گام برداشت .
85 - شهادت عمرو بن حمق
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْجابر بن عبدالله انصارى گفت : رسول خدا(ص ) سريه اى را (به منطقه اى ) گسيل داشت و به آن ها فرمود: در
فلان ساعت از شب به زمينى مى رسيد كه حركت شما در آن سرزمين به طول نمى انجامد. پس وقتى كه بدانجا
رسيد، به سمت چپ برويد و در آن جا (در ساقيه ) به مرد فاضل نيكوكارى برخورد مى كند و از او مى خواهيد كه
راه را به شما نشان دهد و او از راهنمايى كردن شما قبل از اين كه از طعامش بخوريد، سرباز مى زند.گوسفندى را براى شما ذبح مى كند و به شما طعام مى دهد و سپس برخاسته و راه را به شما نشان مى دهد پس از
قول من به او سلام برسانيد و به او بگوييد كه من در مدينه ظهور كرده ام . آنها رفتند و هنگامى كه در
همان وقت معين به آن محل رسيدند، راه را گم كردند. يكى از آنها گفت : آيا رسول خدا(ص ) به شما نفرمود كه
به سمت چپ برويد؟ و آنها چنين كردند و به مردى برخورد كردند كه رسول خدا(ص ) وصف نموده بود از او راه را
پرسيدند. مرد گفت : راه را به شما نشان نمى دهم ، مگر اين كه از غذاى من بخوريد.سپس براى آنها گوسفندى ذبح نمود و آنها از طعامش خوردند و او برخاست و راه را به آنها نشان داد و گفت :آيا رسول خدا(ص ) در مدينه ظهور كرده است ؟ گفتند: بلى و سلام رسول خدا(ص ) را به او رساندند. آن شخص ،
قيمى براى كارهاى خود قرار داد و به سوى رسول خدا(ص ) رفت : او عمرو بن حمق خزاعى ... بود. مدتى نزد آن
جناب ماند و رسول خدا(ص ) به او فرمود: برگرد به آن محلى كه از آن جا به سوى من هجرت كردى تا زمانى كه
برادرم اميرالمؤ منين (ع ) به كوفه نزول اجلال فرمايد و آن جا را دار هجرتش قرار دهد، آن گاه خدمت او
(اميرالمؤ منين (ع ) ) بيا.عمرو بن حمق به دنبال كار خود رفت تا اين كه اميرالمؤ منين (ع ) به كوفه تشريف آورد و او نزد اميرالمؤ
منين (ع ) آمد و با آن حضرت در كوفه اقامت جست . روزى اميرالمؤ منين (ع ) نشسته بود و عمرو در مقابلش .حضرت به او فرمود: اى عمرو آيا خانه دارى ؟گفت : بلى .فرمود: آن را بفروش و پولش را صرف ازديان (قبيله ازد) كن . در آينده اگر من از دنيا بروم ، به دنبال تو
مى گردند و ازديان از پى تو مى آيند تا اين كه از كوفه به طرف موصل خارج شوى . در مسيرت به مرد نصرانى
فلجى برخورد مى كنى و نزدش مى نشينى و از او آب مى طلبى و او تو را سيراب مى كند. از وضعت مى پرسد و تو
به او خبر مى دهى . پس او را به اسلام دعوت كن و او احتمالا اسلام مى آورد. وقتى اسلام آورد، دستت را بر
روى زانوهايش بكش و او در حالى كه سلامت خود را بازيافته و مسلمان شده ، از جا برمى خيزد و از تو
پيروى مى كند. در ادامه راه به مردى نابينا كه در كنار جاده نشسته برخورد مى كنى و از او آب مى طلبى .او هم تو را سقايت مى كند. به او بگو كه معاويه به خاطر ايمانت به خدا و رسولش و اطاعتت از من و اخلاصت
در ولايت من و خير خواهى از براى خدا در دينت ، به دنبال توست تا تو را به قتل برساند و مثله كند. پس او
را به اسلام دعوت كن كه حتما اسلام مى آورد. پس دستت را بر چشمان او بكش كه به اذن خدا، نابينا مى گردد.