در عقب آن بزرگوار رفتند تا به باروى شهر رسيدند. آن حضرت روى زمين نشست مردم هم اطراف او نشستند.ديوارهاى مدينه مانند گهواره حركت مى كرد اهل مدينه از شدت ترس صداهاى خود را بلند كرده و فرياد مى
زدند: يا على به فرياد ما برس ، هرگز چنين زمين لرزه اى نديديم . لب هاى آن حضرت به حركت آمد و با دست به
زمين زد و فرمود: اى زمين آرام و قرار بگير. زمين به اذن خدا ساكت شد و قرار گرفت .مردم از اطاعت و فرمانبردارى زمين از اميرالمؤ منين تعجب كردند، فرمود: شما تعجب كرديد كه اطاعت امر
من نمود وقتى به او گفتم : قرار بگير؟عرض كردند: بلى ، يا اميرالمؤ منين .فرمود: من همان انسانى هستم كه خداوند در قرآن مى فرمايد:(و قال الانسان مالها) به زمين مى گويم بيان كن براى من حوادث و اخبارى كه بر روى تو واقع شده و انجام
گرفته است و به من بگو عمل هايى كه مردم در روى تو به جا آورده اند.پس از آن فرمود: اگر اين همان زمين لرزه هايى بود كه خداوند در سوره زلزله مى فرمايد زمين به من اخبار
خود را خبر مى داد، ولى آن نيست .(36)و در حديث آمده است كه پيغمبر (ص ) فرمود: آيا مى دانيد كه اخبار آن چيست ؟گفتند: خدا و پيامبرش داناتر است .فرمود: اخبار آن اين است كه شهادت مى دهد بر هر بنده و كنيز و هر مرد و زن به آن چه در روى آن انجام داده
مى گويد: فلانى ، فلان كار را در فلان روز از فلان ماه انجام داده .اين خبر دادن زمين است .(37)
32 - سخن گفتن زمين با امام (ع )
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْاسماء بنت عميس گويد: فاطمه زهرا(س ) فرمود: يكى از شب ها كه على (ع ) بر من وارد شد مرا به هراس انداخت .عرض كردم : چگونه تو را به هراس انداخت اى سرور زنان عالمين .فرمود: شنيدم كه زمين با او حرف مى زد و او نيز با او سخن مى گفت .(38)
33 - طى الارض نمودن على (ع )
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْابن هبيره از دورى فرزندان و اشتياق خودش به ديدار آنها با على (ع ) سخن مى گفت ، على (ع ) به او دستور
داد كه چشمانش را ببندد، چشمش را هم گذاشت باز كرد ديد در مدينه در خانه خود است ، بر بام خانه رفت و
اندكى نشست سپس فرمود: بيا برگرديم ، و چشمش را به هم گذاشت و باز ديد در كوفه است ، و تعجب كرد! (39)
تكلم امام على (ع ) با حيوانات
34 - تكلم با شير
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْمنقذين اصبغ اسدى گويد: (( در شب نيمه شعبان در خدمت اميرالمؤ منين (ع ) بودم ، امام سوار شترى شدند و
براى كار مهمى به دهى رفتند، در اثناى راه در جايى فرود آمدند و خواستند كه تجديد وضو نمايند، من
افسار شتر را داشتم ، يك مرتبه گوش هاى شتر تيز و مضطرب شد كه نتوانستم آن را نگه دارم ؛ امام پرسيد:چه شده است ؟عرض كردم : شتر چيزى ديده كه اين طور بى تابى مى كند.امام نگاه كرد و فرمود: درنده اى است ؛ ذوالفقار را برداشت و نعره اى زد و چند قدم برداشت ؛ آن درنده
شير بود چون صداى امام را شنيد نزديك آمد و مانند گناهكاران ، سر در پيش انداخت ؛ امام دست دراز كرد
موى گردن شير را گرفته و فرمود: مگر نمى دانى من اسدالله و ابوالاشبال (پدر بچه شيرها) و حيدرم ، قصد
شترم را نمودى ؟شير به زبان فصيح عرض كرد: يا اميرالمؤ منين (ع )! هفت روز بود كه شكارى به دستم نيفتاد و گرسنگى بى
طاقتم كرده است ، از دور شبح شما را ديدم خجل كه خداى تعالى بر من گوشت دوستان و عترت شما را حرام