316- وضو بر نام على (ع ) - 320 [س‍ی‍ص‍د و ب‍ی‍س‍ت‌] داس‍ت‍ان‌ از م‍ع‍ج‍زات‌ و ک‍رام‍ات‌ ام‍ی‍رال‍م‍ؤم‍ن‍ی‍ن‌ ع‍ل‍ی‌ (علیه السلام) نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

320 [س‍ی‍ص‍د و ب‍ی‍س‍ت‌] داس‍ت‍ان‌ از م‍ع‍ج‍زات‌ و ک‍رام‍ات‌ ام‍ی‍رال‍م‍ؤم‍ن‍ی‍ن‌ ع‍ل‍ی‌ (علیه السلام) - نسخه متنی

عباس عزیزی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

بود فرد باشخصيتى است ، از روى مسندى كه نشسته بود برخاست و نزد من آمد و پولى در كشكول من انداخت .

كسبه بازار هم ظاهرا به تبعيت او از دكان هاى خود بيرون آمدند و نيازى به كشكول انداختند. آن شخص
دستور داد گماشتگان او، چهارپايه اى را كه رويش نشسته بود، دورتر از محل اول (سر راه من ) گذاشتند.

مجددا كه به او رسيدم ، از جاى برخاست و سكه اى در كشكول انداختند. اين عمل مكررا انجام شد تا آن كه
بازار بغداد را طى كردم ، در حالى كه كشكول من از سكه پر شده بود. همين كه بازار بغداد به انتها رسيد،
شخص مزبور نزد من آمد و دست مرا گرفت و به طرف پشت بازار كشيد و به گماشتگان خود امر كرد كه نزديك
نشوند. يقين كردم كه مى خواهد پول را از من بگيرد و شايد خود مرا هم در شط بيندازد. قدرت دفاع نداشتم ،
لذا تسليم شدم و دنبالش رفتم . قدرى كه دور شديم ، در خلوت از من پرسيد: پسر! مى دانى اينجا كجاست ؟

گفتم : اينجا بغداد است . گفت : مى دانى كه دوستداران على (ع ) در اينجا بسيار اندك اند؟ گفتم : بلى مى
دانم . گفت : پس چرا مدح على (ع ) را مى خوانى ؟ گفتم : مرشدم نيز به من توصيه كرده بود كه فقط غزل حافظ و
سعدى را بخوانم ، ولى به بازار كه رسيدم ، هر چه غزل به ياد داشتم از خاطرم محو شد. اجبارا مداحى شاه
مردان را شروع كردم .

گفت : پس بدان كه من نيز سنى هستم ، ولى سال گذشته قضيه اى براى من اتفاق افتاد. ماديانى دارم كه بسيار
مورد علاقه من است و هر روز صبح خودم به لب شط مى آورم و آبش مى دهم . روزى در ايام عيد، ماديان را بر لب
شط آوردم . داخل شط شد، قدرى كه جلو رفت ، ناگاه موجى آمد و ماديان را ربود و به داخل شط برد، به طورى
كه از چشم من پنهان شد. من از شدت علاقه به ماديان با جريان آب به طول شط مى دويدم و خليفه اول را صدا
مى كردم و از او استعانت مى طلبيدم ، نتيجه نگرفتم . به دومى متوسل شدم ، باز نتيجه نگرفتم . به سومى
متوسل شدم ، اين بار هم نتيجه نگرفتم . اضطرارا فرياد كردم : يا امام على ! يا امام على !... چند مرتبه كه
تكرار كردم ، ناگاه از دور ديدم شخصى از ميان آب سر بيرون آورد و در حالى كه افسار ماديان در دست او
بود، از شط خارج شد و به سوى من آمد. پيش خود گفتم : او يا ملك است يا جن ، و الا اگر بشر باشد وسط شط و
زير آب چه مى كند؟ تا اين كه به هم رسيديم . گفت : ماديان خود را بگير. عرض كردم : شما ملك هستيد يا جن ؟

فرمود: اى كورباطن ! كه را صدا كردى ؟ گفتم امام على (ع ) را. فرمود: من امام على هستم . بعد فرمود: تو به
ما ايمان نمى آوردى ، ولى هر جا دوستان مرا ديدى ، به آن ها محبت كن . آن گاه آن شخص پس از نقل سرگذشت
دست در جيب كرد و چند سكه طلا به من داد و گفت : اين براى اطاعت از امر حضرت امام على (ع ) است ، ولى از
حالا به بعد در بغداد مدح مخوان كه ممكن است براى تو اسباب زحمت شود. بله ، حضرت به آن شخص فرمودند:

(( اى كور باطن ! تو به ما ايمان نمى آورى )) . اشاره به آن است كه ولايت حضرت اكتسابى نيست ، بلكه
اعطايى است ، همانند بينايى چشم ، اگر كسى كور به دنيا آمد، نبايد او را سرزنش كرد.

در كتاب (( بشارة المصطفى )) از عقبه بن عامر نقل شده كه گفت : از رسول خدا(ص ) شنيدم كه به على (ع )
فرمود: هيچ كس را در مورد محبت خودت نبايد ملامت كنى ، زيرا محبت تو مخزون تحت عرش است . چنين نيست كه
هر كس بخواهد، بتواند به آن دست يابد. اين محبت ، از آسمان و به اندازه نازل مى گردد و در حقيقت ، فضل
خداوند است كه به هر كه خواهد، مرحمت كند.

از ابن ناجيه ، آزاد شده ام هانى ، نقل است كه گفت : نزد على (ع ) بودم ، ناگهان مردى از سفر به خدمتش آمد
و عرض كرد: يا اميرالمؤ منين ! من از شهرى نزد تو آمده ام كه در آن هيچ دوستدارى از تو ديده نمى شد. حضرت
فرمود: از كجا آمده اى ؟ گفت : از بصره .

امام على (ع ) فرمود: آنها هم اگر مى توانستند، دوست داشتند كه دوستدار من باشند. امام من و شيعيان من
تا روز قيامت در ميثاق خداييم ، نه يك نفر به ما افزوده مى شود و نه يك نفر كم خواهد شد. )) (366)

316- وضو بر نام على (ع )

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

نقل است كه در هندوستان كسى را گرفته بودند و مى زدند و او هيچ اعتراضى نمى كرد و آخ هم نمى گفت . بعد
آزادش نمودند. شخصى از او سؤ ال كرد: چرا اعتراض نمى كردى و آخ هم نمى گفتى ؟ گفت : من بايد كتك مى خوردم
. پرسيد: چرا؟ گفت : براى اين كه هركس بخواهد نام بت بزرگ را ببرد، بايد يك سال حرف دنيا نزند و من
امروز بى اختيار نام او را بردم . چون مستحق كتك خوردن بودم ، نه اعتراضى كردم و نه آخ گفتم .

/ 162