168- سكرات مرگ به حق آمد - 320 [س‍ی‍ص‍د و ب‍ی‍س‍ت‌] داس‍ت‍ان‌ از م‍ع‍ج‍زات‌ و ک‍رام‍ات‌ ام‍ی‍رال‍م‍ؤم‍ن‍ی‍ن‌ ع‍ل‍ی‌ (علیه السلام) نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

320 [س‍ی‍ص‍د و ب‍ی‍س‍ت‌] داس‍ت‍ان‌ از م‍ع‍ج‍زات‌ و ک‍رام‍ات‌ ام‍ی‍رال‍م‍ؤم‍ن‍ی‍ن‌ ع‍ل‍ی‌ (علیه السلام) - نسخه متنی

عباس عزیزی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

خوانده ايم هست كه پيمبران از دنيا بيرون نمى روند تا اوصيايى نصيب كنند كه در امت هايشان جانشين
ايشان باشند، و در مشكلات از نور آنان استفاده كنند، سپس سؤ الاتى پرسيد كه ابوبكر جوابى كه مورد
پسند او باشد نداد، آن گاه
آن ها را از على (ع ) پرسيد و حضرت جواب مورد پسند به او داد و خوشش ‍ آمد، از اميرالمؤ منين (ع ) دليلى
بر صحت دعوايش خواست ، فرمود: اى نصرانى از محل خود بيرون شدى در حالتى كه از آن كسى كه خيال پرسش ‍
داشتى متنفر و منزجر بودى ، و اظهار حقيقت جويى و هدايت طلبى مى كردى در صورتى كه در دل نيت ديگرى
داشتى ، و در خواب مقام من به تو نشان داده شد، و سخن من برايت گفته شد، و از مخالفت من ترسانده شدى ، و
به متابعت من ماءمور شدى ؟

گفت : به آن خدايى كه مسيح را مبعوث كرد راست گفتى ، و جز خداى تعالى كسى بر آنچه به من خبر دادى اطلاع
نداشت ، و من گواهى مى دهم كه : معبودى غير از خدا نيست ، و محمد پيغمبر خدا است ، و تو وصى محمد پيغمبر
خدا، و سزاوارترين مردمى به مقام او.(193)

168- سكرات مرگ به حق آمد

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ


روزى اميرالمؤ منين (ع ) از محمد بن ابى بكر پرسيدند: آيا پدرت قبل از مردن اين آيه را قرائت نكرد: (( و
جاءت سكرة الموت بالحق ذلك ما كنت منه تحيد )) ، (( سكرات مرگ به حق آمد، اين همان چيزى بود كه از آن روى
گردان بودى )) . عمر در آن حال به تو گفت : (( بپرهيز پسرم كه على بن ابى طالب اين خبر را از تو نشنود و ما
را ملامت نكند )) ! هنگاهى كه اميرالمؤ منين (ع ) اين خبر را به محمد بن ابى بكر داد و از او سؤ ال كرد،
تبسمى فرمود.

محمد گفت : يا على ، درست فرمودى ، و من شنيدم كه پدرم عمر را لعنت كرد و گفت : (( تو مرا به مهلكه ها
انداخته اى )) .

حضرت فرمود: درست است .(194) (195)

خبر دادن على (ع ) از شهادت خود 

169 - اگر مى دانستم تو قاتل منى تو را نمى كشتم

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ


على (ع ) پس از پيروزى بر خوارج به كوفه آمد و به مسجد رفت ، پس از خواندن دو ركعت نماز بر فراز منبر رفت
، به جانب فرزندش امام حسن (ع ) نظرى افكند و فرمود:

يا ابا محمد كم مضى من شهرنا هذا فقال ثلث عشرة يا اميرالمؤ منين : اى ابا محمد چه قدر از اين ماه
گذشته است ؟

جواب داد: 13 روز يا اميرالمؤ منين (ع ).

على (ع ) رو به جانب امام حسين (ع ) كرد و فرمود: يا ابا عبدالله كم بقى من شهرنا هذا؟ فقال الحسين : سبع
عشرة يا اميرالمؤ منين : اى ابا عبدالله چقدر از اين ماه مانده است ؟

امام حسين گفت : 17 روز باقى مانده است يا اميرالمؤ منين .

سپس حضرت مضرب بيده على لحيته و هى يومئذ بيضاء فقال و الله ليخضبها بدمها اذا انبعث اشقها سپس دست
خود را به ريش خود كه در آن روز سفيد شده بود زد و فرمود: اين ريش با خون سرم رنگين خواهد شد هنگامى كه
آن شقى بيايد. و اين شعر را قرائت فرمود:

اريد حياته و يريد قتلى
عذيرك من خليلك من مراد
در اين مجلس ابن ملجم حاضر بود و اين كلمات را مى شنيد و تا اميرالمؤ منين على (ع ) از منبر فرود آمد
ابن ملجم برخاست و با عجله خود را نزد على (ع ) رسانيد و عرض كرد: يا اميرالمؤ منين (ع ) من حاضرم و دست
چپ و راست من با من است دستور بده تا دست هاى مرا از تن جدا كنند و اگر مى خواهى دستور فرماييد سر از
بدن من جدا كنند.

فقال على و كيف اقتلك و لاذنب لك و لو اعلم انك قاتلى لم اقتلك و لكن هل كانت لك حاضنة يهودية فقالت لك

/ 162