ايشان باشند، و در مشكلات از نور آنان استفاده كنند، سپس سؤ الاتى پرسيد كه ابوبكر جوابى كه مورد
پسند او باشد نداد، آن گاه
آن ها را از على (ع ) پرسيد و حضرت جواب مورد پسند به او داد و خوشش آمد، از اميرالمؤ منين (ع ) دليلى
بر صحت دعوايش خواست ، فرمود: اى نصرانى از محل خود بيرون شدى در حالتى كه از آن كسى كه خيال پرسش
داشتى متنفر و منزجر بودى ، و اظهار حقيقت جويى و هدايت طلبى مى كردى در صورتى كه در دل نيت ديگرى
داشتى ، و در خواب مقام من به تو نشان داده شد، و سخن من برايت گفته شد، و از مخالفت من ترسانده شدى ، و
به متابعت من ماءمور شدى ؟گفت : به آن خدايى كه مسيح را مبعوث كرد راست گفتى ، و جز خداى تعالى كسى بر آنچه به من خبر دادى اطلاع
نداشت ، و من گواهى مى دهم كه : معبودى غير از خدا نيست ، و محمد پيغمبر خدا است ، و تو وصى محمد پيغمبر
خدا، و سزاوارترين مردمى به مقام او.(193)
168- سكرات مرگ به حق آمد
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْروزى اميرالمؤ منين (ع ) از محمد بن ابى بكر پرسيدند: آيا پدرت قبل از مردن اين آيه را قرائت نكرد: (( و
جاءت سكرة الموت بالحق ذلك ما كنت منه تحيد )) ، (( سكرات مرگ به حق آمد، اين همان چيزى بود كه از آن روى
گردان بودى )) . عمر در آن حال به تو گفت : (( بپرهيز پسرم كه على بن ابى طالب اين خبر را از تو نشنود و ما
را ملامت نكند )) ! هنگاهى كه اميرالمؤ منين (ع ) اين خبر را به محمد بن ابى بكر داد و از او سؤ ال كرد،
تبسمى فرمود.محمد گفت : يا على ، درست فرمودى ، و من شنيدم كه پدرم عمر را لعنت كرد و گفت : (( تو مرا به مهلكه ها
انداخته اى )) .حضرت فرمود: درست است .(194) (195)خبر دادن على (ع ) از شهادت خود
169 - اگر مى دانستم تو قاتل منى تو را نمى كشتم
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْعلى (ع ) پس از پيروزى بر خوارج به كوفه آمد و به مسجد رفت ، پس از خواندن دو ركعت نماز بر فراز منبر رفت
، به جانب فرزندش امام حسن (ع ) نظرى افكند و فرمود:يا ابا محمد كم مضى من شهرنا هذا فقال ثلث عشرة يا اميرالمؤ منين : اى ابا محمد چه قدر از اين ماه
گذشته است ؟جواب داد: 13 روز يا اميرالمؤ منين (ع ).على (ع ) رو به جانب امام حسين (ع ) كرد و فرمود: يا ابا عبدالله كم بقى من شهرنا هذا؟ فقال الحسين : سبع
عشرة يا اميرالمؤ منين : اى ابا عبدالله چقدر از اين ماه مانده است ؟امام حسين گفت : 17 روز باقى مانده است يا اميرالمؤ منين .سپس حضرت مضرب بيده على لحيته و هى يومئذ بيضاء فقال و الله ليخضبها بدمها اذا انبعث اشقها سپس دست
خود را به ريش خود كه در آن روز سفيد شده بود زد و فرمود: اين ريش با خون سرم رنگين خواهد شد هنگامى كه
آن شقى بيايد. و اين شعر را قرائت فرمود:اريد حياته و يريد قتلى
عذيرك من خليلك من مراد
در اين مجلس ابن ملجم حاضر بود و اين كلمات را مى شنيد و تا اميرالمؤ منين على (ع ) از منبر فرود آمد
ابن ملجم برخاست و با عجله خود را نزد على (ع ) رسانيد و عرض كرد: يا اميرالمؤ منين (ع ) من حاضرم و دست
چپ و راست من با من است دستور بده تا دست هاى مرا از تن جدا كنند و اگر مى خواهى دستور فرماييد سر از
بدن من جدا كنند.فقال على و كيف اقتلك و لاذنب لك و لو اعلم انك قاتلى لم اقتلك و لكن هل كانت لك حاضنة يهودية فقالت لك