سوار مركب ها شده و رفتند و من برگشتم .در اين وقت از خواب بيدار شدم ، صداى اذان صبح را شنيدم دست روى دست خودم و برادرانم و خاله ام و مادرم
گذاشتم ، ديدم هيچ كدام تب نداريم ، همه برخاستيم و نماز صبح را خوانديم ، چون خيلى احساس كرديم
گرسنه ايم لذا چاى دم كرده با نانى كه موجود بود مشغول خوردن شديم ، تا شما بياييد و صبحانه تهيه كنيد
و ديگر آن هفت نفر به دوا و دكتر احتياجى پيدا نكردند.(267)
231- شفاى دختر
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْاگر اشتباه نباشد ظاهرا در سال 1334 شمسى كه در اعتاب مقدسه مشرف بودم موضوع شفاى دختر مريضى را
متواترا شنيدم و براى تحقيق از چگونگى آن كوشش كردم و با پدر دختر ملاقات كردم و به اتفاق پدر به منزل
ايشان رفتم و اظهارات پدر را مشروحا نوشتم و به امضاى پدر رساندم و آن اين است :آقاى حاج جواد كه يكى از تجار متدين شيعه مذهب و در بغداد مغازه بزرگى دارد كه انواع رنگ معامله مى
كند. محل مغازه در خيابان است جنب بازار سوق الصفافير خانه ايشان قبلا در كاظمين بود ولى فعلا در
كوچه مقابل مغازه سكونت دارد كه قسمتى از مال التجاره را در منزل مى گذارد حاج جواد تاجر معروفى است .مخصوصا در كاظمين معروفيت بيشترى دارد و در امور خيريه هم موفق است ، از جمله اين كه مسجد بزرگى كه
داخل كوچه نزديك حمام هاشمى است از طرف صحن مطهر قسمت بالاى سر و مسجد مزبور را تعميرات كامل نموده ،
حقير به اتفاق يكى از آشنايان به مغازه وى رفتيم ، همين كه مقصود را مطلع شدند و دانستند كه براى
تحقيق از چگونگى شفاى دخترش آمديم ، ما را به منزل بردند و راجع به قضيه مزبور چنين اظهار داشتند.دختر من كه الساعة در همين منزل است در چهارده سالگى با پسر خواهرم كه در حجره ام كار مى كند تزويج
كرد و قرار بود كه چند ماه بعد از عقد مراسم عروسى صورت گيرد، به همين منظور هم ، مادر دختر مشغول
تهيه جهيزيه شدند ولى بعد از مدت كوتاهى دختر مريض شد و كم كم مرض طولانى شد و من از هيچ گونه خرجى
خوددارى نكردم و اطباء حاذق و درجه اول را براى معالجه او آوردم ولى متاءسفانه مؤ ثر نشد.هر روز بر ضعف و ناتوانى وى اضافه مى شد تا چهار سال مريضى او طول كشيد، او يك پوست و استخوان فقط بود.كم ترين قدرت حركت را نداشت حتى قدرت آن كه چشم باز كند و كسى را ببيند نداشت ولى مادرش پلك چشم او را
بلند مى كرد تا بتواند ببيند. خوراك دختر فقط يك زرده تخم مرغ بود كه مادر تدريجا در گلوى او مى ريخت و
گاه گاهى مادرش او را مثل يك طفل بغل مى كرد و نقل و انتقال مى داد، پيوسته از شدت علاقه با حالت
تاءثرآميز غير قابل وصفى كنار دختر نشسته بود، و نيز براى آخرين دفعه طبيب مخصوص خانواده فيصل
(خانواده سلطنتى ) را با ويزيت زيادى آوردم ولى متاءسفانه او با ديدن دختر بدون كمترين تاءمل و
معاينه بيرون رفت و اصلا نسخه اى هم ننوشت .همه قطع اميد از حيات او نمودند ولى با تمام اين احوال مادر دختر به هيچ وجه نمى تواند و حاضر نيست از
دختر تازه عروس خود قطع اميد كند، روزهاى 23 و 24 شعبان المعظم بود كه مادر دختر مصمم شد كه براى شفا،
او را به حرم مطهر اميرالمؤ منين على (ع ) ببرد.اين تصميم و تقاضاى مادر اسباب تعجب من بود، زيرا دختر را چگونه مى شود برد ولى در مقابل اراده و
تصميم و تقاضاى مادر كه با يك دنيا عشق و علاقه و اميد مى خواهد اين عمل را انجام دهد تسليم شدم و يك
اتومبيل سوارى تهيه كردم به در منزل آوردم ، مادر دختر و شوهر دختر را در اتومبيل گذاشتند و از راه
كربلا حركت كردند و شب در كربلا توقف نمودند و روز بعد عازم نجف شدند، وقتى كه وارد شدند معلوم شد كه
نورى سعيد نخست وزير عراق در حرم مشرف است و كسى حق تشريف ندارد، لهذا مستقيما به مسجد كوفه رفتند و
شب را به نجف مراجعت كرده ، دختر را بغل كرده و آوردند در حرم شاه ولايت كنار ضريح خواباندند، مادر هم
با حال توسل پهلوى دختر نشسته بود و متصل عرض حاجت مى كرد.ناگهان ديد كه دختر چشم باز كرده ، مادرى كه مى دانست دختر قدرت چشم باز كردن ندارد و بايد پلك چشم را
با دست بالا ببرد ولى الآن بدون كمك ديگرى چشم باز كرده ، روح اميد بيشترى در وى ايجاد و با حضور قلب