شوند و شرطى ها پنهان مى گردند. موضوع را به بغداد گزارش مى دهند دستور داده مى شود كه مزاحم آنها
نشويد. در آن سال در نجف و كربلا بيش از سال هاى گذشته اقامه عزا شد و اين معجزه ها باهره را شعرا در
اشعار خود نقل نموده و منتشر ساختند.از آن جمله يكى از فضلاى عرب اشعار يكى از ايشان را بر لوحى نوشته و به ديوار حرم مطهر چسبانده بود و
بنده هم چند شعر آن را همان وقت يادداشت كردم بدين قرار:
من لم يقر بمعجزات المرتضى
متحت لنا الابواب راحة كفه
اذا قد ارادوا منع ارباب العزاء
فاذا الوصى براحيته ارحوا
او ماءففك الباب حفظا للدم
صنو النبى (ص ) فليس بمسلم
اكرم بتلك الراحتين و انعم
بوقوع ما يجرى الدم بمحرم
او ماءففك الباب حفظا للدم
او ماءففك الباب حفظا للدم
و خون ها ريخته مى گرديد، صلوات الله و سلامه عليه .(356)
306 - كشف كيسه
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْاز فردى به نام آقا حسين كزازى نقل شده است : بعد از رحلت ميرزاى قمى (ره ) شخصى از اهالى شيروان (357)
قفقاز هميشه ملازم و خدمتگزار مقبره مرحوم ميرزاى قمى - واقع در مزار شيخان قم - بدون توقع مزد و عوضى
بود، يك روز از او سؤ ال كردند: چه چيز وادارت نموده كه رايگان خدمت مى كنى ؟گفت : من از افراد با عزت (( شيروان )) بودم و ثروت زيادى داشتم ، به قصد زيارت بيت الحرام و زيارت قبور
ائمه اَنام از شهر خود حركت نمودم و بعد از فراغت از حج و زيارت قبور مدينه منوره به قصد زيارت عتبات
به كشتى نشستم ، در حين سوار شدن بر كشتى هميان پول من به دريا افتاد و اميدم قطع گرديد، حيران ماندم
كه چه كنم ، بخشى از اثاثيه خود را فروختم و گذران زندگى كردم تا خود را به نجف اشرف رسانيدم و رفتم
حرم مطهر حضرت على (ع ) و متوسل به آن بزرگوار شدم .در عالم رؤ يا ديدم آن بزرگوار به من فرمود: محزون مباش و غم به دل خويش راه مده و كيسه چرمى محتوى
اموالت را از عالم جليل القدر ميرزاى قمى مطالبه كن ، بيدار شدم و شگفت زده با خود گفتم : هميان من به
درياى عمان افتاده ، چگونه به من مى رسد؟ به قم رفتم و با پى گيرى ، خانه ميرزاى قمى (ره ) را يافتم . از
خادمش حال ايشان را جويا شدم ، گفت : آقا در خواب است ، صبر كن تا از خواب بيدار شود. گفتم : مرد غريبى
هستم و اراده حركت دارم ، خادم با حالت تغير و تعرض گفت : خودت درب خانه را بزن . چون دق الباب نمودم ،
صداى ميرزا از داخل منزل بلند شد كه : اى شخص مسافر! صبر كن الآن مى آيم و مرا با اسم خواند، اين
برخورد تحير و تعجب مرا افزون ساخت . ناگاه جنابش در را باز كرد و عين هميان سربسته مرا از زير عبا
بيرون آورد و تحويلم داد و فرمود: برو به ولايت خود و تا زنده هستم به احدى خبر ندهى ، پس كيسه حاوى
دارايى ام را گرفتم و دستش را بوسيدم و به شيروان بازگشتم . يك روز حكايت خود را براى همسرم بازگو
كردم ، گفت : اگر چنين شخص بزرگوارى را ديدى ، بايد در هنگامى كه در قيد حيات بود، ملازم خدمتش مى شدى .به قم برگشتم ، شنيدم كه از دنيا رحلت فرموده است ، پس قصد كردم ملازم و خادم مرقد شريفش در شيخان قم
باشم .(358)