تكلم امام على (ع ) با مردگان - 320 [س‍ی‍ص‍د و ب‍ی‍س‍ت‌] داس‍ت‍ان‌ از م‍ع‍ج‍زات‌ و ک‍رام‍ات‌ ام‍ی‍رال‍م‍ؤم‍ن‍ی‍ن‌ ع‍ل‍ی‌ (علیه السلام) نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

320 [س‍ی‍ص‍د و ب‍ی‍س‍ت‌] داس‍ت‍ان‌ از م‍ع‍ج‍زات‌ و ک‍رام‍ات‌ ام‍ی‍رال‍م‍ؤم‍ن‍ی‍ن‌ ع‍ل‍ی‌ (علیه السلام) - نسخه متنی

عباس عزیزی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

تكلم امام على (ع ) با مردگان

48 - تكلم على (ع ) با كشتگان جمل

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ


حضرت على (ع ) پس از جنگ جمل در ميان صفوف حركت مى كرد و آنها را مى شكافت تا آن كه به (( كعب بن سورة ))
رسيد (كعب قاضى بصره بود و اين ولايت را به او، عمربن خطاب داده بود. كعب در ميان اهل بصره در زمان عمر
و عثمان به قضاوت باقى بود؛ چون فتنه اهل جمل در بصره عليه اميرالمؤ منين (ع ) برپا شد، كعب قرآنى بر
گردن خود حمايل نمود و با تمام فرزندان و اهل خود براى جنگ با آن حضرت خارج شد، و همگى آنها كشته
شدند.)
وقتى حضرت از كنار جنازه كعب عبور فرمود، در آنجا درنگ كرد و فرمود: و فرمود: كعب را بنشانيد، كعب را
بين دو مرد نشاندند.

حضرت فرمود: اى كعب بن سوره ! (( قد وجدت ما وعدنى ربى حقا فهل وجدت ما وعد ربك حقا )) ؟ آن چه را كه
پروردگار من به من وعده داد يافتم كه تمامش حق بود، آيا تو هم وعده هاى پروردگارت را به حق يافتى ؟ و
سپس فرمود: كعب را بخوابانيد. حضرت كمى حركت كرد تا به طلحة بن عبدالله رسيد كه او هم در ميان كشتگان
افتاده بود، حضرت فرمود: او را بنشانيد، نشاندند و همان خطاب را عينا به طلحه فرمود و سپس فرمود: طلحه
را بخوابانيد.

يكى از اصحاب به آن حضرت گفت : اى اميرالمؤ منين ! در سخن گفتن شما با اين دو مرد كشته كه كلامى را نمى
شنوند چه فايده اى داشت ؟

حضرت فرمود: اى مرد! سوگند به خدا آنها كلام مرا شنيديد، همان طورى كه اهل قليب (چاه بدر) كلام رسول
خدا(ص ) را شنيدند.(54)

49 - گفت وگوى على (ع ) با جمجمه انوشيروان

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ


على (ع ) به مداين نزول اجلال فرموده به ايوان كسرى و در خدمت آن حضرت جماعتى از اهل ساباط مداين و از
جمله آنها شخصى بود به نام دلف كه پسر منجم كسراء بود چون ظهر شد فرمود: اى دلف بلند شو و همراه من باش
. پس آن حضرت در غرفه هاى اطراف ايوان كسرى تشريف مى برد و مى فرمود: دلف اين مكان براى چنين چيز و آن
غرفه ديگر براى چيز ديگر بوده است . دلف جواب مى داد: به خدا قسم واقع همين است كه مى فرماييد گويا شما
در زمان كسرى بوده ايد و مشاهده نموده ايد كه از آنها خبر مى دهيد.

سپس به يك جمجمه اى نگاه كردند (يعنى سر مرده اى كهنه كه گوشت هاى آن ريخته و استخوان آن مانده باشد)
سپس به بعضى از حضار دستور داد كه اين جمجمه را برداريد و خود در ايوان كسرى تشريف آورد و در آن مكان
نشست ، سپس دستور فرمود طشتى آوردند آب ريخت و در آن طشت و فرمود: جمجمه را بگذاريد در طشت و گفت : قسم
مى دهم تو را اى جمجمه كه مرا و خودت را معرفى بنمايى . پس آن جمجمه به زبان فصيح گفت :

شما اميرالمؤ منين و سيد الوصيين و من بنده خدا پسر كنيز خدا كسرى انوشيروان هستم . پس آن اشخاصى كه
با آن حضرت بودند از اهل ساباط به خانه هايشان رفتند و آنها را به چيزى كه واقع شده بود و شنيده بودند
از جمجمه خبر دادند پس اختلاف كردند در اين كه اميرالمؤ منين چه كسى است .

(مؤ لف گويد يعنى بعضى به خدايى على (ع ) قايل شدند و گفتند: با جمجمه حرف نمى زند مگر خالق او) بعضى از
اهل ساباط به حضور على (ع ) آمدند، در فرداى آن روز عرض كردند: بعضى از مردمان به خدايى شما قايل شده
اند و قلوب ما را نيز فاسد كرده اند به واسطه چيزى كه خبر مى دهند از شما.

پس على (ع ) آنها را احضار كرد و فرمود، چه چيز باعث شد كه شما اين حرف را بگوييد؟

گفتند: شنيديم كلام جمجمه و سخن گفتن آن را با شما و اين كار شخصى نيست غير از خدا از اين جهت گفتيم
چيزى را كه گفتيم .

آن حضرت فرمود: از اين كلام به سوى پروردگارتان برگرديد.

گفتند: ما از گفته خود برنمى گرديم ، هر چه مى خواهى كن . دستور داد كه آتشى مهيا ساختند و آنها را
سوزانيدند و دستور فرمود استخوان هايى كه از آنها باقى مانده بود كوبيده بر باد دهند، پس چنين كردند.

/ 162