دهيد كه اين امر از دست شما ساخته است . و با نهايت تضرع و التجاء متوسل شدم .سپس به اطاق عيالم آمدم ديدم نشسته و مشغول گريه كردن است . تا چشمش به من افتاد گفت : چرا مانع شدى ،
چرا نگذاشتى ؟ من نفهميدم چه مى گويد و تصور كردم كه حالش سخت است .بعد كه قدرى به او آب داديم و غذا به دهانش گذارديم قضيه خود را براى من نقل كرد و گفت عزراييل براى
قبض روح من با لباس سفيد آمد و بسيار متجمل و زيبا و آراسته بود، به من لبخندى زده و گفت : حاضر به آمدن
هستى ؟ گفتم : آرى .بعدا اميرالمؤ منين (ع ) تشريف آوردند و با من بسيار ملاطفت و مهربانى كردند و به من گفتند: من مى
خواهم بروم نجف ، مى خواهى با هم به نجف برويم ؟ گفتم : بلى خيلى دوست دارم با شما به نجف بيايم . من
برخاستم لباس خود را پوشيدم و آماده شدم كه با آن حضرت به نجف اشرف برويم ؛ همين كه خواستم از اطاق با
آن حضرت خارج شوم ديدم كه حضرت امام زمان آمدند و تو هم دامان امام زمان را گرفته اى .حضرت امام زمان به اميرالمؤ منين (ع ) عرض كردند: اين بنده به ما متوسل شده حاجتش را برآوريد. حضرت
اميرالمؤ منين (ع ) سر خود را پايين انداخته و به عزراييل فرمودند: به تقاضاى مرد مؤ من كه متوسل به
فرزند ما شده است برو، تا موقع معين ، و اميرالمؤ منين (ع ) از من خداحافظى كردند و رفتند. چرا نگذاشتى
من بروم ؟.(257)
221- بيدار على (ع ) باش
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْجناب مولوى نقل كردند در قندهار شخصى از نيكان به نام (( محب على )) مشهور بود و محبت حضرت اميرالمؤ
منين (ع ) تمام دل او را احاطه كرده و به درجه عشق به آن بزرگوار رسيده بود به طورى كه هرگاه به او مى
گفتند محب على (( بيدار على باش )) از حال طبيعى خارج مى شد و بى اختيار اشكش جارى مى گرديد و چون از
دنيا رفت ، از غسال خانه غسلش مى دادند رفقايش گريه مى كردند، رفيقى در آن حال او را صدا زد و گفت : محب
على (( بيدار على باش )) ناگاه دست راستش بلند شد و آرام ، آرام بر سينه خود گذاشت چون اين موضوع فاش
شد شيعيان قندهار دسته ، دسته ، براى تماشا آمدند و چون آن منظره را مى ديدند همه از روى شوق گريان مى
شدند و تا آخر غسل دادن همين طور دستش روى سينه اش بود.گر نام تو بر سر بگويند
فرياد برآيد از روانم (258)
222- شفا به بركت دست على (ع )
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْعبدالرحمن بن زيد گفت : در سالى به حج خانه خدا رفتم پس در بين طواف ديدم دو نفر زن در نزد ركن يمانى
گفتگو مى كنند يكى مى گويد به ديگرى به حق كسى كه انتخاب شده براى وصيت (يعنى به حق كسى كه وصى حضرت
خاتم الانبياء است ) شوهر فاطمه رضيه مرضيه ، كه مطلب چنين نيست كه تو ميگويى .پس من سؤ ال كردم از او كه مراد تو از اين شخص كيست كه به حق او قسم ياد مى كنى جواب داد: اميرالمؤ منين
على بن ابيطالب است كه قسمت كننده بهشت و دوزخ خواهد بود. گفتم : از كجا معرفت به حال او پيدا كردى ؟جواب داد: چطور نشناسم او را و حال آن كه پدر من كشته شده است در ركاب او در صفين (يعنى در جنگ با
معاويه ) و آن حضرت آمد به خانه مادرم زمانى كه از صفين برگشت و به مادرم گفت : اى مادر يتيم ها حال تو
چطور است ؟ جواب داد: به خير و خوبى .سپس مادرم من و خواهرم را خدمت آن سرور آورد و من در آن وقت به واسطه آبله اى كه مبتلا شده بودم نور
چشمم رفته بود پس چون نظر آن حضرت به من افتاد آهى كشيد و شعرى چند خواند كه مضمون آن اشعار اين است دل
على را هيچ چيز نمى سوزاند مثل ديدن اطفال يتيم كه در حال كوچكى پدرشان از دنيا رفته كه متكفل آنها
بود و در حوادث ايام و روزگار، سپس دست مبارك كشيد بر صورت من پس چشمم باز شد و در همان وقت و ساعت .پس به خدا قسم به بركت آن حضرت مى بينم شترى كه فرار كرده است در شب تاريك .(259)