137 - چشم بيناى خداوند - 320 [س‍ی‍ص‍د و ب‍ی‍س‍ت‌] داس‍ت‍ان‌ از م‍ع‍ج‍زات‌ و ک‍رام‍ات‌ ام‍ی‍رال‍م‍ؤم‍ن‍ی‍ن‌ ع‍ل‍ی‌ (علیه السلام) نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

320 [س‍ی‍ص‍د و ب‍ی‍س‍ت‌] داس‍ت‍ان‌ از م‍ع‍ج‍زات‌ و ک‍رام‍ات‌ ام‍ی‍رال‍م‍ؤم‍ن‍ی‍ن‌ ع‍ل‍ی‌ (علیه السلام) - نسخه متنی

عباس عزیزی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

حضرت فرمود: اى حبابه ، نزد امهات الاولاد برو كه وسايل (كفن و...) تو آن جاست .(153)

137 - چشم بيناى خداوند

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ


اصبغ بن نباته روايت كرد كه اميرالمؤ منين در بلندى هاى كوفه براى (برآوردن حاجات ) مردم مى نشست .

روزى به افرادى كه در اطراف آن جناب بودند فرمود: كدام يك از شما آن چه را كه من مى بينم مى بيند؟

گفتند: اى چشم بيناى خدا در ميان بندگانش ، چه چيزى را مى بينى ؟

فرمود: شترى را مى بينم كه جنازه اى را حمل مى كند و مردى را مى بينم كه شتر را مى راند و مرد ديگرى
زمام آن را مى كشد و به زودى بعد از گذشت سه روز بر شما وارد مى شوند. وقتى روز سوم فرا رسيد، آن دو مرد
به همراه شتر در حالى كه جنازه اى بر روى آن بسته شده بود، وارد شدند و بر جماعت سلام كردند. اميرالمؤ
منين (ع ) بعد از احوالپرسى از آنها پرسيد: شما كى هستيد و از كجا مى آييد و اين جنازه كيست و براى چه
آمده ايد؟

عرضه داشتند: ما از اهل يمن هستيم . اما اين ميت پدر ماست و هنگام مرگ به ما وصيت كرد و گفت : وقتى كه
مرا غسل داديد و كفن نموديد و بر من نماز خوانديد، مرا به اين شترم سوار كنيد و به جانب عراق ببريد و
در بلندى هاى كوفه دفن نماييد.

اميرالمؤ منين (ع ) فرمود: آيا از او سؤ ال كرديد براى چه ، چنين كنيم ؟

گفتند: آرى از او پرسيديم و او پاسخ داد كه در آن جا مردى دفن مى شود كه اگر در روز قيامت تمام اهل محشر
را شفاعت نمايد، شفاعتش پذيرفته مى شود.

اميرالمؤ منين (ع ) برخاست و فرمود: راست گفته . به خدا سوگند آن مرد من هستم (من به خدا سوگند آن مرد
هستم ).(154)

138 - سلام شير به على (ع )

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ


از حضرت باقر (ع ) نقل است كه چون جويريه عازم حركت از كوفه شد على (ع ) باو فرمود آگاه باش در راه
برخورد مى كنى به شيرى . عرض كرد: چه بايست كرد؟ آن حضرت فرمود: به او بگو مرا اميرالمؤ منين امان داده
است از تو.

پس جويريه خارج شد از كوفه در بين راه ناگاه مشاهده كرد شيرى به سمت او مى آيد جويريه گفت : اى شير
بدرستى كه اميرالمؤ منين على بن ابيطالب (ع ) مرا امان داده است از تو. جويريه گفت : چون كلام امير(ع )
را رساندم آن حيوان برگشت در حالى كه سرش را به زير انداخته بود و همهمه مى كرد تا آنكه در نى زار غايب
شد.

و جويريه به دنبال حاجت خود رفت چون برگشت به محضر على (ع ) و قضيه را نقل كرد حضرت فرمود: چه گفتى با آن
شير و چه گفت به تو.

جويريه عرض كرد: هر چه دستور داده بودى به او گفتم و به بركت فرمايش ‍ شما از من منصرف شد و اما آن
چيزى كه آن حيوان گفت ، پس خدا و رسول و وصى او به آن داناترند. امير(ع ) فرمود: پشت كرد آن حيوان از تو
در حالتى كه همهمه مى كرد. جويريه عرض كرد: درست فرمودى يا اميرالمؤ منين (ع ) جريان همين است كه
فرمودى . پس على (ع ) فرمود: آن حيوان به تو گفت : وصى محمد(ص ) را از من برسان .(155)

/ 162