نداريم . پس بر هر كس كه تو را دوست نمى دارد و ايمان به فضل و بزرگى قدر و منزلت تو نمى آورد، لعنت
لعنت كنندگان و لعنت مردم همه ملايكه تا روز قيامت بر او باد. پس از آن حضرت خواهش كرديم ما را به
سرزمين خودمان بازگرداند.فرمود: اگر خدا بخواهد، چنين خواهم كرد و به دو ابر اشاره فرمود و هر دو به ما نزديك شدند. حضرت فرمود:بر سر جاى خودتان بنشينيد و ما بر روى ابر نشستيم و خود آن جناب بر ابر ديگرى سوار شد و به باد فرمان
داد تا اين كه به آسمان پرواز كرديم و زمين را همانند درهمى مشاهده مى كرديم . سپس در كمتر از يك چشم
به هم زدن ، ما را در خانه اميرالمؤ منين (ع ) پياده كرد.زمان رسيدن ما به مدينه ظهر بود و مؤ ذن اذان مى گفت و اين در حالى بود كه وقتى از مدينه بيرون رفتيم ،
هنگام بالا آمدن خورشيد بود. گفتيم عجبا! ما در كوه قاف بوديم كه در فاصله 5 سال راه بود و در طى پنج
ساعت از روز، به مدينه بازگشتيم . اميرالمؤ منين (ع ) فرمود: به راستى ، اگر من اراده نمايم كه تمام
دنيا و آسمان هاى هفت گانه را در كمتر از يك چشم به هم زدن زير پا بگذارم به سبب آنچه كه از اسم اعظم
نزد من است ، چنين خواهيم كرد. عرضه داشتيم : به خدا قسم ، شما آيه بزرگ خدا و معجزه روشن او بعد از
برادر و پسر عمويت هستى .(17)
17 - كشف حجاب از چشم عمر
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْجابر بن عبدالله انصارى گفت : ما نزد اميرالمؤ منين (ع ) در مسجد رسول خدا(ص ) نشسته بوديم كه عمر بن
خطاب وارد شد. هنگامى كه نشست ، رو به جماعت كرد و گفت : همانا ما سرّى (حرف خصوصى ) داريم ، مجلس را
خلوت كنيد. خداوند شما را رحمت كند. چهره هاى ما (از سخن او) برافروخته شد و به او گفتيم : رسول خدا (ص )
با ما اين گونه رفتار نمى كرد و در موارد اسرارش به ما اعتماد مى كرد. تو را چه مى شود، از وقتى كه
متولى امور مسلمين شده اى ، زير پوشش نقاب رسول خدا (ص ) خودت را پنهان كرده اى ؟گفت : مردم اسرارى دارند كه آشكار نمودن آن در ميان سايرين ممكن نيست . پس ما غضبناك برخاستيم (و به
كنارى رفتيم ) و او مدتى طولانى با اميرالمؤ منين (ع ) خلوت كرد. بعد هر دو از جايشان برخاستند و باهم
بر منبر رسول خدا (ص ) بالا رفتند.ما گفتيم : الله و اكبر. آيا پسر حنتمه (عمر) از طغيان و گمراهيش برگشته و با اميرالمؤ منين (ع ) بالاى
منبر رفته تا خود را خلع كند و (خلافت و امامت ) را براى على (ع ) اثبات نمايد؟ پس امير المؤ منين (ع ) را
ديديم كه دست بر صورت عمر كشيد و عمر را ديديم كه از ترس بر خود مى لرزيد و مى گفت : (( لا حول و لا قوة
الا بالله العلى العظيم )) . سپس با صداى بلند فرياد زد: اى (( ساريه )) به كوه پناه ببر، به كوه پناه
ببر. بعد بى درنگ ، سينه اميرالمؤ منين (ع ) را بوسيد و در حالى كه مى خنديد، از منبر پايين آمدند. على
(ع ) به او فرمود: اى عمر هر طور كه گمان مى كنى انجام مى دهى . عمل كن گرچه به هيچ وجه به عهد و پيمان
وفادار نيستى . عمر گفت : يا اباالحسن ، به من مهلت بده تا ببينم از ساريه چه خبر مى رسد و آيا آن چه من
ديدم صحيح است يا خير؟اميرالمؤ منين (ع ) به عمر فرمود: واى بر تو، وقتى صحيح است (آن چه را كه ديدى ) و اخبارى مبنى بر تصديق
آن چه را ديده اى به تو رسيد كه لشكريان خداى تو را شنيده اند و به كوه پناهنده شده اند، همان گونه كه
ديدى ، آيا آن چه را ضمانت نمودى تسليم مى دارى ؟گفت : نه يا اباالحسن ، بلكه اين (موضوع ) را نيز، به آنچه از تو رسول خدا(ص ) (از معجزات ) ديده ام (و سحر