خدا بر خلقش هستم ، چه از اهل آسمانهاى او و چه از اهل زمينش .(7)
8 - نيروى بدنى على (ع )
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْخالد بن وليد، على (ع ) را در زمين هاى خود ديد، جسارتى به حضرت نمود، على (ع ) از اسب پياده شد و خالد را
به سمت آسياى حارث بن كلده برد، سپس ميله آهنى سنگ آسيا را در آورد و آن را مانند حلقه اى بر گردن خالد
انداخت ، در اين حال ياران و اطرافيان خالد ترسيدند و خالد نيز شروع به قسم دادن على نمود كه مرا رها
كن .على (ع ) او را رها كرد و خالد در حاليكه ميله آهنين مانند حلقه اى اطراف گردنش بود، نزد ابوبكر رفت .ابوبكر به آهنگران دستور داد كه حلقه آهنين را از اطراف گردن او باز كنند، آنها گفتند: ميله آهنين
فقط توسط آتش بريده مى شود و خالد طاقت و توان آتش گداخته را ندارد و مى ميرد. ميله آهنين در گردن خالد
بود و مردم با ديدن آن مى خنديدند تا اين كه حضرت از سفر بازگشتند، مردم شفاعت خالد را نمودند، آن
حضرت قبول كرده و حلقه آهنين را مثل خمير قطعه قطعه كرد و بر زمين ريخت .(8)
9 - تبديل سنگ به طلا
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْشخص منافقى از مؤ منى مالى طلب داشت . اميرالمؤ منين (ع ) براى او دعايى كرد تا او بتواند قرض خود را
ادا كند، سپس به او امر كرد سنگ يا كلوخى را از روى زمين بردارد، آن شخص سنگ را برداشت و ديد سنگ در
دست حضرت تبديل به طلا شده است ، على (ع ) طلا را به آن مرد داد آن مرد دين خويش را ادا كرد و صد هزار
درهم نيز برايش باقى ماند.(9)
10 - پنجاه درهم سود در برابر پنج درهم
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْروزى مقداد حضرت على (ع ) را ديد و گفت : سه روز است كه چيزى نخورده ام .حضرت اميرالمؤ منين على (ع ) رفت و زره اش را به پانصد درهم فروخت و مقدارى از آن پول را به مقداد داد و
برگشت ، در راه شخصى را ديد كه شترى به دستش گرفته و از حضرت خواست تا آن را به صد درهم از او بخرد. على
(ع ) شتر را خريد و در بين راه شخصى آمد و از حضرت خواست تا آن شتر را به صد و پنجاه درهم به او بفروشد.على (ع ) شتر را فروخت و در آن حال ، حسن و حسين را صدا زد تا به دنبال آن شخص بروند.رسول خدا(ص ) صحنه را ديد و فرمود:(( اى على ! كسى كه شتر را به تو فروخت ، جبرئيل و شخصى كه شتر را از تو خريد ميكاييل بود. پنجاه درهمى
كه از خريد و فروش شتر سود كردى ، در مقابل پنج درهمى بود كه به مقداد دادى . (( من يتق الله يجعل له من
امره يسرا. )) .(10) (11)
11 - يا على ، جبرئيل كجاست ؟
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْروايت شده كه حضرت على (ع ) روزى بر منبر كوفه خطبه مى خواند و در ضمن خطبه فرمود: اى مردم از من
بپرسيد، قبل از اينكه مرا از دست بدهيد. از راه هاى آسمان ها بپرسيد كه من به آنها داناتر از راه هاى
زمين هستم . پس مردى از بين آن جماعت برخاست و گفت : يا اميرالمؤ منين ، جبرئيل الآن كجاست ؟فرمود: مرا بگذار تا بنگرم . سپس نگاهى به بالا و بر زمين و به راست و چپ نموده ، فرمود: تو جبرئيل هستى
. پس جبرئيل از بين آن قوم پرواز كرد و با بالش سقف مسجد را شكافت و مردم تكبير گفتند و عرضه داشتند: يا
اميرالمؤ منين ، از كجا دانستى او جبرئيل است ؟فرمود: من به آسمان نظر انداختم و نظرم به آن چه بر بالاى عرش و حجب بود رسيد. وقتى به زمين نگاه كردم ،
بينايى من در تمام طبقات زمين تا ثرى (قعر آن ) نفوذ كرد و هنگامى كه به راست و چپ نگاه كردم ، آنچه را
خداوند آفريده ديدم ، ولى جبرئيل را در بين مخلوقات نديدم ، به همين علت ، دانستم كه اين (سؤ ال كننده
) همان جبرئيل است .(12)