اى ز بدو آفرينش پيشواى اهل دين
وى ز عزت مادح بازوى تو روح الامين
وى ز عزت مادح بازوى تو روح الامين
وى ز عزت مادح بازوى تو روح الامين
كاشى از راه دور آمده اى و دو حق بر ما دارى ، يكى آن كه ميهمان هستى و ديگر آن كه صله شعرت را بايد
بپردازيم . اكنون بايد به بصره بروى ، در آن جا بازرگانى است كه او را مسعود بن افلح گويند. از قول ما
خطاب به او مى گويى : در سفر عمان در اين سال كشتى تو مى خواست غرق شود كه براى جلوگيرى از اين حادثه يك
هزار دينار نذر ما كردى و ما كمك كرديم تا كشتى حامل تو و اموالت را به ساحل برسانيم ، اكنون از عهده
نذر بيرون آى و از خواجه بازرگان به حواله ما زر بستان .كاشى به بصره آمد و با آن خواجه ملاقات نمود و پيغام اميرالمؤ منين (ع ) را به او رسانيد، بازرگان از
شادى شكفته شد و سوگند ياد كرد كه من اين حال را با هيچ آفريده اى نگفته ام و در آن حال مبلغ مورد
اشاره را تسليم مولانا حسن كاشى آملى نمود و خلعتى لايق به آن افزود و به شكرانه آن كه حضرت على (ع ) او
را ياد كرده ، دعوتى مفصل از صلحا و فقراى بصره نمود و آنان را اطعام كرد.مولانا حسن كاشى از عهد جوانى نيكوسيرت ، خداترس و پرهيزگار بود، از مدح پادشاهان احتراز مى كرد و جز
مناقب خاندان عصمت و طهارت شعرى نمى سرود، چنان كه در قصيده اى كه مطلع آن ذكر گرديد، چنين سروده است
:
من غلام حيدر و آن گاه مداحى غير
آن (( حسن نامم ، كه مدح داماد نبى
مى كند بر طبع پاكم روح (( حسان )) آفرين
خواجگان حشر كى معذور دارندم در اين
مى كند بر طبع پاكم روح (( حسان )) آفرين
مى كند بر طبع پاكم روح (( حسان )) آفرين
268- على اى هماى رحمت !...
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْمرحوم آية الله العظمى مرعشى نجفى فرمودند: شبى توسل پيدا كردم تا يكى از اولياى خدا را در خواب
ببينم ، آن شب در عالم رؤ يا مشاهده كردم در زاويه مسجد كوفه نشسته ام و امير مؤ منان على (ع ) با جمعى
حضور دارند، حضرت فرمودند: شعراى اهل بيت ما را بياوريد، ديدم چند تن از شعراى عرب را آوردند، افزود:شعراى فارسى زبان را هم بياوريد، آن گاه (( محتشم كاشانى )) و چند تن از شعراى فارسى زبان آمدند،
فرمودند: (( محمد حسين شهريار )) را بياوريد! وى آمد، حضرت خطاب به شهريار گفتند: شعرت را بخوان ، او
اين سروده را خواند:
على اى هماى رحمت تو چه آيتى خدا را
دل اگر خداشناسى همه در رخ على بين
به خدا كه در دو عالم اثر از فنا نماند
مگر اى سحاب رحمت تو ببارى ارنه دوزخ
برو اى گداى مسكين در خانه على زن
به جز از على كه آرد پسرى ابوالعجائب
چو به دوست عهد بندد ز ميان پاكبازان
چو على كه مى تواند كه به سر برد وفا را
كه به ما سوا فكندى همه سايه هما را
به على شناختم من به خدا قسم خدا را
چو على گرفته باشد سر چشمه بقا را
به شرار قهر سوزد همه جان ما سوا را
كه نگين پادشاهى دهد از كرم گدا را
كه علم كند به عالم شهداى كربلا را
چو على كه مى تواند كه به سر برد وفا را
چو على كه مى تواند كه به سر برد وفا را