بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
عمر مردى را به يكى از شهرستانهاى شام فرستاد و آن جا را فتح كرد، و مردمش مسلمان شدند و مسجدى براى آنها ساخت و خراب شد، و باز ساخت خراب شد، و باز براى بار سوم ساخت خراب شد، مطلب را براى عمر نوشت ، عمر چون نامه را خواند از اصحاب پيغمبر(ص ) پرسيد: شما راجع به اين موضوع اطلاعى داريد؟
گفتند: نه ، فرستاد و از على (ع ) پرسيد: حضرت فرمود: اين جا پيغمبرى بوده كه قومش او را كشته اند، و در اين مسجد او را دفن كرده اند و او به خون خود آلوده است ، به رفيقت بنويس : آن جا را بشكافد و او را تر و تازه خواهد يافت ، پس بر او نماز بخواند، و در فلان جا دفنش كند و آن گاه مسجد را بنا كند كه سرپا مى ايستد و چنين كرد و مسجد را ساخت و خراب نشد.(161)
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
اميرالمؤ منين (ع ) به مردى از خوارج كه ادعاى دوستى او را كرد، فرمود: دروغ گفتى ، به خدا قسم تو را مى بينم كه به گمراهى كشته شده اى ، و اسب هاى عرب صورتت را لگد كرده ، و قبيله ات تو را نمى شناسد (حضرت باقر(ع )) فرمود: پس طولى نكشيد كه اهل نهروان بر آن جناب خروج كردند و آن مرد هم خروج كرد و كشته شد.(162)
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
از سلمان فارسى روايت شده كه گفت : به على (ع ) خبر رسيد كه : عمر شيعيان او را به بدى ياد مى كند، او را در يكى از باغهاى مدينه ديد، و كمانى در دستش بود و فرمود: اى عمر به من خبر رسيده كه تو شيعيان مرا به بدى ياد مى كنى .
گفت : آرام باش و كارى كه قدرت ندارى نكن .
فرمود: تو(با اين كه جسارت مى كنى هنوز) اينجايى ؟ و كمان را بر زمين انداخت ، و ناگاه اژدهايى مانند شتر شد كه دهان باز كرده و به جانب عمر رفت تا او را ببلعد، عمر فرياد زد: الله الله اى ابوالحسن ديگر به اين عمل برنمى گردم و بنا به التماس كردن نمود، حضرت دست به اژدها زد و كمان به حالت اول برگشت ، و عمر وحشتناك به خانه رفت ، سلمان گفت : چون شب شد على (ع ) مرا خواند و فرمود: نزد عمر برو كه مالى از طرف مشرق نزد او آورده اند و احدى از آن خبردار نيست ، و مى خواهد حبسش كند، به او بگو: على مى فرمايد: آن مالى كه از مشرق آورده اند بيرون آور و در بين صاحبانش (يعنى فقراء و مستحقين ) تقسيم كن ، و حبسش نكن كه رسوايت مى كنم ، سلمان فرمود: نزد او رفتم ، و پيغام را رساندم ، گفت : مرا از كار رفيقت خبر بده كه از كجا اين موضوع را مطلع شده ؟ (163)
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
در زمان عمر شتردارى بود كه شترانش چموش شده بودند، و از رنج هايى كه از آنها مى كشيد به عمر شكايت كرد، و گفت : معاشم از آنها تاءمين مى شود، عمر نامه اى به اين مضمون نوشت : از اميرالمؤ منين به گردن كشان جن و شياطين ، (شما را امر مى كنم ) كه اين حيوانات رابراى مردم رام كنيد، و مرد نامه را گرفت و رفت ، ابن عباس گفت : من غمگين شدم و على را ملاقات كردم و قصه را به او خبر دادم .
فرمود: به آن خدايى كه دانه را شكافت ، و مردم را آفريد! آن مرد نااميد بر مى گردد، و اين كار انجام نمى گيرد، سپس ذكر كرده كه : همان طور كه فرمود واقع شد، و آن مرد با زخم بزرگى كه از شتران برداشته بود برگشت .
ابن عباس گفت : او را نزد اميرالمؤ منين (ع ) بردم ، و حضرت تبسم كرد و فرمود: من به تو نگفتم ؟ و آن مرد رو كرد و فرمود: وقتى به محل شتران برگشتى بگو، و دعايى تعليمش كرد، (ابن عباس ) گفت : آن مرد برگشت و سال آينده با مقدارى مال از قيمت شترها بود نزد اميرالمؤ منين (ع ) آمد، و با هم نزد على (ع ) رفتيم ، و فرمود: تو به من خبر مى دهى يا من به تو خبر دهم ؟
مرد گفت : شما خبر دهيد.