بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
عده اى روايت كرده اند روزى على (ع ) بر فراز منبر مى فرمود: من بنده خدا و برادر رسول او و وارث آن جناب و همسر سيده زن هاى بهشت و سيد اوصيا و آخرين وصى پيغمبرانم . هيچ كسى به جز از من نمى تواند چنين ادعايى بنمايد و اگر كسى دم از اين ادعا زند خدا او را به بيچارگى گرفتار مى كند.
مردى از مردم عبس كه در آن جا حضور داشت گفت : چگونه كسى نمى تواند سخنانى كه تو گفتى به زبان بياورم و سخنان على (ع ) را به طور تمسخر تكرار كرد. هنوز از جاى خود حركت نكرده ديوانه شده به بيمارى صرع مبتلا گرديد، چنانچه مردم پاهاى او را گرفته از مسجد خارج كردند.
راويان گويند: ما از كسان او پرسيديم . آيا پيش از اين سابقه جنون و صرع داشته ؟ گفتند: نه ! (249)
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
از امام حسن (ع ) روايت شده كه : به امام حسين (ع ) فرمود: جعدة (دختر اشعث بن قيس ) مى داند كه پدرش با پدرت امير المؤ منين مخالفت كرد، تا آن جا كه گفته : و پدرت او را گردن آتش مى ناميد پس از علت اين اسم پرسيدند.
فرمود: چون وفات اشعث برسد شعله اى از آتش شبيه به گردن از آسمان به جانب او كشيده مى شود و همان حال او را مى سوزاند، و مانند زغال سياهى به خاك مى رود، چون مرگ اشعث در رسيد حاضرين ديدند همان آتش آمد؛ او را سوزانيد و فرياد مى زد: واى از كينه و مخالفت على (ع ).(250)
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
هنگامى كه على (ع ) از كار نارواى بسر بن ارطات اطلاع يافت گفت : پرورگارا، بسر، دينش را به دنياى خود فروخت تو هم در برابر نعمت عقل را از او بگير و از امور دينى چيزى را براى او باقى مگذار كه در نتيجه مورد ترحم تو واقع شود، فاصله اى نشد بسر، ديوانه گرديد و شمشير طلب مى كرد. شمشيرى مى زد تا بى هوش مى شد و چون به هوش مى آمد باز شمشير مى خواست و همان شمشير را به او مى دادند و او هم باز مى زد و مى زد تا غشوه بر او عارض مى گرديد و بالاخره چندى با حال جنون به سر برد تا از دنيا رفت .(251)
كرامات ديگر امام على (ع ) در زمان حيات
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
در كتاب جامع المعجزات رضا قائمى نقل شده : روزى از روزها امير مؤ منان على (ع ) در مسجد كوفه نشسته بود، مردى از اهل كوفه به خدمت آن حضرت رسيده و بعد از سلام عرض كرد: من شما را دوست دارم .
امام (ع ) فرمودند: با زبان يا قلب و زبان ؟
جواب داد: با قلب و زبان شما را دوست دارم .
حضرت فرمودند: انشاءالله به تو نشان خواهم داد كه چه كسى مرا با دل و زبان دوست دارد.
امام (ع ) فرمودند: برخيز با من بيا. از كوفه بيرون رفتند، حضرت فرمودند: چشمت را روى هم بگذار، آن مرد چشمانش را روى هم گذاشت و سه قدم برداشت .
حضرت فرمودند: چشمت را باز كن ، چشمش را باز كرد. خودش را در شهرى بزرگ ديد كه مردم آن بعضى مسلمان و برخى كافر بودند، امام فرمودند: با من بيا تا دوست قلبى و زبانى را به تو معرفى كنم ، رفتند تا به دكان قصابى رسيدند، امام درهمى به آن مرد داده و فرمودند: از اين قصاب گوشت خريدارى كن .
مرد كوفى درهم را گرفت و به سوى قصاب رفت و گفت : اين درهم را بگير و به گوشت بده ، قصاب او را غريب ديده ، لذا از او پرسيد: اهل كجايى ؟
گفت : اهل كوفه هستم .
قصاب گفت : تو از شهر مولاى من على بن ابى طالب هستى ؟
گفت : بله .