كردم .(261)
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
دكتر سيد جعفر شهيدى مى گويند: ساليانى كه در نجف اشرف به سر مى بردم ، مبتلا به درد چشم شدم بسيار آزارم مى داد. دو سه بار به مطب پزشكى به نام دكتر محمد العيد رفتم ، و هر بار يك ربع دينار، يعنى اندكى كمتر از يك چهارم ماهيانه ام را به او مى دادم . قطعه فلزى به چشمم مى كشيد و مى گفت : (( همت جوانان را دارى . )) چرا چنين مى گفت ؟
نمى دانم . اگر درد چشم بيشتر نمى شد كمتر نمى گرديد. پسين روزى در يكى از ايوان هاى صحن مقدس رو به روى گنبد مطهر نشسته بودم افسرده و از درد چشم آزرده ، روى به گنبد كردم و گفتم : (( يا على من براى درس خواندن به شهر تو آمده ام و تنها وسيله ام چشم است . )) گريه ام گرفت ، دو رباعى به ذهنم آمد و در آن حال زمزمه كردم :
در همين حال بودم كه يكى از آشنايان كه نامش را فراموش كرده ام به صحن درآمد. مرا ديد و حالم را پرسيد.
گفتم : (( از چشم درد رنج مى برم . )) گفت : فردا بيا با هم به كوفه برويم سيد احمد ربيعى چشمت را ببيند. )) فردا به همراهى او به كوفه رفتم به خانه سيد در آمديم . پيرمردى بود نورانى در زير زمين خانه نشسته ، تنى چند گرد او. نوبت به من رسيد با ذره بينى درشت چشمم را نگاه كرد. پاره اى كاغذ برداشت و چيزى بر آن نوشت و چون دستم داد، نوشته بود آرْجِدُل .
گفت : (( روزى سه بار در چشم بريز. )) دو بار ريختم و نمى دانم به نوبت سوم نيازى افتاد يا نه ، همان روز درد چشم آرام گرفت .(262)
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
سيد اسماعيل حميرى (عليه الرحمه ) مداح اهل بيت (ع ) در سال 173 هجرى وفات نمود و در هر يك از فضايل على (ع ) قصيده اى انشاد فرموده است و در مجلسى قرار نمى گرفت مگر اين كه فضيلتى از فضايل آل محمد(ص ) بايد ذكر شود. در حال وفاتش كرامت عظيمه اى براى آن بزرگوار پيش آمد كه در كتب شيعه و سنى ذكر شده چنانچه در جلد سوم الغدير، كتابى الاغانى و مناقب سروى و كشف الغمه و امالى شيخ و بشارة المصطفى و رجال كشى نقل فرموده و خلاصه آن اين است :
در حال وفات سيد، جماعتى از همسايگانش ، كه مخالف مذهب شيعه بودند، نزدش حاضر شدند. سيد خوش منظر بود؛ در آن حال اظهار حسرت زيادى مى كرد، ناگاه در صورتش نقطه سياهى مانند مركب نمودار گرديد، پس زياد شد، به قسمتى كه تمام صورتش مثل قير سياه گرديد و تمام دشمنانش شاد شدند و او را شماتت مى نمودند. سيد حرف نمى زد، تا اين كه به هوش آمد و چشمان خود را باز نمود، رو را به نجف اشرف كرده ، گفت :
يا اميرالمؤ منين ! آيا با دوست تو اين طور معامله مى شود؟ و سه مرتبه اين جمله را تكرار نمود. پس به خدا قسم نورى سفيد در پيشانى او ظاهر شد و زياد گرديد. سيد شاد و خندان شده ، اشعارى را بدين مضمون انشاد فرمود: (( دروغ گفت كسى كه گمان كرد على (ع ) دوستش را از سختى ها نجات نمى دهد، به خدا قسم كه به بهشت داخل شدم و خدا مرا از گناهانم بخشيد، پس بشارت باد شما را اى دوستان على (ع )، و دوست بداريد على (ع ) را تا هنگام مرگ ، از بعد اولادش را يكى پس از ديگرى دوست بداريد كه داراى صفات امامت اند )) .