معاويه با مالك اشتر (سردار پر صلابت سپاه امام على (عليه السلام )) شكايت و درد دل كرد. مالك اشتر عرض كرد: ما در جنگ جمل به همراهى اهل بصره و كوفه با سپاه جمل مى جنگيديم و در آن جنگ وحدت نظر داشتيم ولى بعد از آن اختلاف نظر پديد آمد آنگاه اراده ها سست شد و آثار عدالت گم گرديد. و تو اى اميرمؤ منان (عليه السلام ) با مردم بر اساس عدالت رفتار مى كنى و مى خواهى عدالت و حق بين آنها حاكم گردد طبقه بالا و پايين جامعه از نظر تو مساوى هستند، اين روش (گر چه حق است ولى ) موجب فرار افرادى شده كه حق و عدل به مزاجشان سازگار نيست ولى معاويه با شيوه هاى فريبكارانه خود طبقه اشرافى و ثروتمند را به ديگران مقدم مى دارد و اكثر مردم فريفته اهل دنيا هستند از اين اگر دنيا را به طور وفور در اختيار آنها قرار دهى به سوى تو مى آيند و گردنها سوى تو خواهد آمد. جمعى از اصحاب امام على (عليه السلام ) نيز همين تحليل را به آن حضرت عرض كردند. امام على (عليه السلام ) در پاسخ مالك فرمود: آيا به من دستور مى دهيد كه براى پيروزى خود از جور و ستم در حق كسانى كه بر آنها حكومت مى كنم استمداد جويم . سوگند به خدا تا خورشيد طلوع مى كند و ستاره اى در آسمان چشمك مى زند چنين كارى نمى كنم .(821)
محمد حنفيه مى گويد: من در جنگ جمل پرچمدار بودم و قبيله بنى ضبه بيشترين كشته را داده بود چون جنگجويان از ميدان جنگ گريختند. على (عليه السلام ) و عمار ياسر و محمد بن ابى بكر كه با آن حضرت همراه بودند پيش آمدند تا به هودجى (كه عايشه در آن بود) رسيدند و از بسيارى تير كه به آن خورده بود چون خار پشتى مى نمود، حضرت با عصايى كه بدست داشت بر آن هودج زد و فرمودى اى حميرا (عايشه ) بگو ببينم همان طور كه عثمان ابن عفان را به كشتن دادى مى خواستى مرا هم بكشتن دهى ؟ اين دستور خدا بود يا سفارش پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم ؟ عايشه پاسخ داد: حال كه پيروز شدى گذشت كن . حضرت به برادر او محمد بن ابى بكر فرمود: بنگر ببين زخمى برداشته ؟ او نگاه كرد و گفت : يا اميرالمؤ منين (عليه السلام ) از ضربه سلاح سالم مانده فقط تيرى مقدارى از پيراهنش را دريده است . حضرت فرمود: او را بردار و به خانه فرزندان خلف خزاعى (عبدالله و عثمان ) انتقال بده . سپس به جارچى فرمود: صدا زند زخمى ها را رها كنند و آنان را نكشند و فراريان را دنبال نكنند و هر كس به خانه خود پناه برد و دربروى خود بست در امان خواهد بود.(822)
اصبغ بن نباته گويد: حارث همدانى با گروهى از شيعيان كه من هم در ميان آنها بودم بر حضرت اميرالمؤ منين (عليه السلام ) وارد شديم حارث كه بيمار بود افتان و خيزان حركت مى كرد و با عصائى كه در دست داشت بر زمين مى كوفت . حضرت كه او را بدين حال ديد رو به او كرد و فرمود: حارث حالت چطور است ؟ عرض كرد: اى اميرمؤ منان (عليه السلام )، روزگار بر من چيره گشته و سلامتى را از من ربوده است و علاوه بر اين نزاعى كه اصحاب تو در خانه ات با يكديگر دارند مرا بيشتر ناراحت ساخته و آتشى در درونم افروخته و مرا بيش از حد بى تاب و تحمل كرده است . حضرت فرمود: نزاع آنها در چيست ؟ عرض كرد: درباره تو و درباره آن سه نفرى كه قبل از تو بوده اند (ابوبكر و عمر و عثمان ) بعضى از آنان درباره تو بسيار غلو و زياده روى مى كنند و برخى ميانه رو بوده و همراه شما هستند و پاره اى در حال حيرت و ترديد باقى مانده و به شك و دو دلى در افتاده اند... حضرت فرمود: بس است اى برادر همدانى ؛ بدان كه بهترين شيعيان من آن دسته و فرقه اى هستند كه راه اعتدال و ميانه روى را اختيار كرده اند... حارث گفت : پدرم و مادرم فدايت چه خوب است اين كدورتى را كه بر دلهاى ما نشسته بزدايى و ما را در اين مورد از بينش لازم برخوردار و راهنمايى كنى . حضرت فرمود: بس كن ، تو مردى هستى كه حق بر تو مشتبه شد. (و كارهاى چشمگير افرادى كه قبل از من آمدند گرمى بازارشان تو را دچار اضطراب و نوسان ساخته ) دين خدا به شخصيت و موقعيت افراد شناخته نمى شود. بلكه به علامت و نشانه حق شناخته مى گردد و حق را بشناسى اهلش را خواهى شناخت ...(823)