الحنك بر آن نشست و انگشتان خود را درهم نمود و زير شكم نهاد سپس فرمود:
اى گروه مردم ! از من بپرسيد پيش از آنكه مرا نيابيد... از من بپرسيد كه علم اولين و آخرين نزد من است ، اگر بنشينم با اهل تورات از كتابشان فتوى دهم ، تا جايى كه تورات به سخن آيد و گويد (درست گفت على و او دروغ نگفت براستى كه على شما را به همان خبر داد كه در من نازل شده ) و با اهل انجيل خودشان فتوا دهم تا جايى كه انجيل نيز به سخن آيد و گويد: (على درست گفت و دروغ نگفت ، براستى على شما ره به همان فتوا داد كه در من نازل شده ) و اهل قرآن را با قرآن فتوى دهم تا قرآن به سخن آيد و گويد: (على راست گفت : و دروغ نگفته هر آينه على شما را فتوايى داد. كه در من نازل شده است ) اى مردم ! شما كه شب و روز قرآن مى خوانيد در ميان شما كسى است كه بداند چه در آن نازل شده ؟ اگر اين آيه در قرآن نبود (رعد - 39) شما را خبر مى دادم به آنچه در گذشته بوده و هست و خواهد بود تا روز قيامت .
آنگاه امام مجدد فرمود: از من بپرسيد پيش از آنكه مرا نيابيد...
ابتدا مردى بنام ذعلب كه مردى تيز زبان و سخنور و پر دل بود بلند شد و گفت : پسر ابوطالب به جاى بسيار بلندى قدم نهادى من امروز او را بواسطه سوالم شرمسار مى كنم آنگاه گفت : يا على ! آيا پروردگار خود را ديده اى ؟ (جواب اين سؤ ال قبلا طى داستانى نقل شده است ) على (عليه السلام ) جواب او را كامل و جامع داد، سپس مجدد حضرت فرمود: بپرسيد از من قبل از آنكه مرا نيابيد.
بعد از او اشعث بن قيس كندى سوالى نمود كه حضرت جواب او را نيز داد باز حضرت فرمود: از من بپرسيد پيش از آنكه مرا از دست بدهيد، آن گاه مردى از دورترين نقطه مسجد كه بر عصاى خود تكيه كرده بود و گام بر مى داشت ، تا اينكه نزديك آن حضرت رسيد، آنگاه عرض كرد: يا اميرالمؤ منين ! مرا به كارى رهنمايى كن تا با انجام آن از دوزخ رهايى يابم حضرت جواب او را مفصلا دادند سپس آن مرد از نظرها غائب شد و ما او را نديديم مردم به دنبالش گرديدند اما او را نيافتند على (عليه السلام ) از بالاى منبر لبخندى زد و فرمود: چه مى خواهيد او برادرم خضر بود، سپس فرمود: بپرسيد قبل از آنكه مرا نيابيد، آنگاه برخاست و خدا را حمد كرد و صلوات بر پيغمبر فرستاد و فرمود: اى حسن !! بر منبر آى و سخنى بگو، مبادا قريش پس از من ترا نشناسند و گويند حسن خطبه نمى تواند بخواند، امام حسن (عليه السلام ) عرض كرد: پدرم چگونه با حضور شما بالاى منبر رفته و سخن بگويم و تو در ميان مردم مرا ببينى و سخنم را بشنوى ، امام على (عليه السلام ) فرمود: پدر و مادرم به قربانت من خود را از تو پنهان مى كنم و سخن تو را مى شنوم و تو را مى بينم ولى تو مرا نمى بينى ، امام حسن (عليه السلام ) بر منبر رفت و خدا را ستايش كرد و صلوات بر پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرستاد سپس فرمود: اى مردم ! من از جدم رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم شنيدم كه مى فرمود: من شهر علمم و على در آن است آيا مى توان وارد شهر شد جز از در آن ؟ سپس از منبر پايين آمد آنگاه امام على (عليه السلام ) او را به سينه خود چسبانيد، سپس امام به حسين (عليه السلام ) فرمود: پسر جانم !
برخيز و به منبر برو تا قريش به حال تو نادان نماند تو دنبال سخن برادرت حسن را بگو، امام حسين (عليه السلام ) به منبر رفت و حمد خدا كرد و ستايش الهى را نمود و صلوات مختصرى بر پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرستاد سپس فرمود: اى مردم ! از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم شنيدم كه فرمود: على پس از من شهر علم است و هر كه در آن در آيد نجات يابد و هر كه از او تخلف كند هلاك شود، آنگاه از منبر پايين آمد و امام على (عليه السلام ) او را نيز در آغوش كشيد و بوسيد و فرمود: اى گروه مردم ! گواه باشيد كه اين دو، فرزندان رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم هستند و دو امانتى كه به من سپرده شده و من آنها را به شما مى سپارم و رسول خدا از شما و رفتار شما نسبت به آنها بازپرسى و سؤ ال خواهد كرد(883).
نوف بكالى كه يكى از اصحاب خاص اميرالمؤ منين على (عليه السلام ) است مى گويد: در نزديكى مسجد كوفه خدمت اميرالمؤ منين (عليه السلام ) رسيدم و گفتم السلام عليك يا اميرالمؤ منين و رحمة الله و بركاته ، حضرت فرمود: و عليك السلام يا نوف و رحمة الله و بركاته .
عرض كردم : يا اميرالمؤ منين ! پندى به من دهيد، حضرت فرمود: اى نوف ! خوبى كن تا با تو خوبى كنند، گفتم :
يا اميرالمؤ منين (عليه السلام ) بيفزا، فرمود: رحم كن تا به تو رحم كنند، گفتم : يا اميرالمؤ منين