حماد مى گويد: امام صادق (عليه السلام ) از پدرش بر ايمان نقل كرد: كه جابربن عبدالله گفت : سه سال قبل از اينكه روح پيامبر خدا صلى الله عليه و آله و سلم به ملكوت اعلى پرواز كند از آن حضرت شنيدم كه به على بن ابيطالب (عليه السلام ) مى فرمود: سلام خدا بر تو باد! اى پدر دو ريحانه . سفارش مى كنم تو را به دو ريحانه من در دنيا، پيمانه عمر من نزديك است و بزودى از ميان شما خواهم رفت ، به خداوند سوگند، كه بزودى دو تكيه گاه تو در هم فرو ريزند، به خدا سوگند خلافت و جانشينى من بر عهده تو است . چون پيامبر خدا صلى الله عليه و آله و سلم جان به جان آفرين تسليم كرد. على (عليه السلام ) فرمود: اين يكى از آن دو ركنى است كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم به من فرموده بود و چون فاطمه زهرا عليهاالسلام شهيده گرديد على (عليه السلام ) فرمود: اين هم تكيه گاه دومى بود كه پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم فرموده بود.(209)
امام صادق (عليه السلام ) فرمود: دو نفر نزد على (عليه السلام ) رفتند اميرالمؤ منين (عليه السلام ) براى هر كدام يك پشتى (متكا) آورد تا پشت خود بگذارند يكى از آنها بر آن نشست و به آن تكيه داد ولى ديگرى بر ننشست . حضرت به او فرمود: بر آن متكا بنشين و تكيه بده كه احترام و اكرام را رد نمى كند مگر الاغ ، و در جايى ديگر على (عليه السلام ) فرمود: وقتى عدى پسر حاتم طايى نزد رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم آمد پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله و سلم او را به خانه خود برد و تنها تشك و متكايى كه آنجا بود براى او انداخت و او را بر آن نشاند.(210)
على (عليه السلام ) در روزهاى آخر عمر پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم لحظه اى آن حضرت را تنه نمى گذاشت در يكى از روزها على (عليه السلام ) براى انجام كارى از نزد حضرت خارج شد، رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم وقتى به هوش آمد، ديد على (عليه السلام ) بر بالين او حاضر نيست به يكى از همسرانش كه حاضر بود فرمود: برادر و دوست مرا بگوييد نزد من آيد. عايشه به دنبال ابوبكر فرستاد و او بر بالين حضرت حاضر شد اما پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم همين كه او را ديد از او روى برگردانيد. ابوبكر برخاست و گفت اگر با من كارى مى داشتند مى فرمودند، اين را گفت و رفت . حضرت باز تقاضاى خود را تكرار كرد اين بار حفصه به دنبال عمر فرستاد و چون او حاضر شد حضرت روى خود را تكرار كرد اين بار حفصه به دنبال عمر فرستاد و چون او حاضر شد حضرت روى خود را از او برگردانيد او هم عمل و حرف ابوبكر را تكرار كرد و رفت . پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم مجددا تقاضاى خود را بيان داشت ،ام سلمه گفت بخدا قسم او على (عليه السلام ) را مى خواهد، پس او را حاضر نمودند چون رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم على (عليه السلام ) را ديد او را به سينه خود چسبانيد و صحبت هاى مخفيانه اى با او كرد كه بسيار هم طول كشيد بعدا از على (عليه السلام ) سؤ ال كردند رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم چه چيزى به شما گفت ؟ حضرت فرمود: هزار باب علم به من آموخت كه از هر باب ديگر برايم باز شد و وصايايى به من كرد كه ان شاء الله به آنها عمل خواهم كرد.(211)
پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله و سلم خود امين قريش بود لذا همه امانتهاى آنها نزد پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم بود. لذا پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم وقتى مجبور به هجرت شد على (عليه السلام ) را جانشين مردم در مدينه كرد تا امانات خود را به صاحبانشنان برگرداند و قرضهاى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را بدهد، سپس دختران و زنانش را به مدينه برساند. پس از اينكه كفار قريش نزديك سپيده دم به خانه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم ريختند على (عليه السلام ) در رختخواب پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم ديدند با حالت آشفته پرسيدند: كه محمد صلى الله عليه و آله و سلم كجاست ؟ على