یکصد موضوع، پانصد داستان

علی اکبر صداقت

نسخه متنی -صفحه : 259/ 11
نمايش فراداده

دومى گفت :

خدايا تو مى دانى كه من پدر و مادرى سالخورده داشتم ، كه از پيرى قامتشان خميده بود، و در همه حال به خدمت آنان مشغول بودم شبى نزدشان آمدم كه خوراك نزد آنان بگذارم و برگردم ، ديدم آنان در خوابند، آن شب تا صبح خوراك بر دست گرفته نزد آنان بودم و آنان را از خواب بيدار نكردم كه آزرده شوند.

پروردگارا اگر اين كار محض رضاى تو انجام دادم ، در بسته به روى ما بگشا و ما را رهائى ده ؛ در اين هنگام مقدارى ديگر سنگ به كنار رفت سومى عرض ‍ كرد:

اى داناى هر نهان و آشكارا، تو خود مى دانى كه من كارگرى داشتم ؛ چون مدتش تمام شد مزد وى را دادم ، و او راضى نشد و و بيش از آن اندازه طلب مزد مى كرد، و از نزدم برفت .

من آن وجه را گوسفندى خريدارى كرم و جداگانه محافظت مى نمودم كه در اندك زمان بسيار شد. بعد از مدتى آن مرد آمد و مزد خود را طلب نمود. من اشاره به گوسفندان كردم . آن گمان كرد كه او را مسخره مى كنم ؛ بعد همه گوسفندان را گرفت و رفت .(29)

پروردگارا اگر اين كار را براى رضاى تو انجام داده ام و از روى اخلاص بوده ، ما را از اين گرفتارى نجات بده . در اين وقت تمام سنگ به كنارى رفت و هر سه با دلى مملو از شادى از غار خارج شدند و به سفر خويش ادامه دادند.(30)

2- على عليه السلام بر سينه عمرو

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

عمرو بن عبدود شجاعى بود كه با هزار سوار و مرد جنگى برابرى مى كرد. در جنگ احزاب مبارز طلبيد، هيچ كس از مسلمين جراءت مبارزه با او را نداشت . تا اينكه حضرت على عليه السلام خدمت پيامبر صلى الله عليه و آله آمد و اجازه مبارزه با او را پيشنهاد كرد.

پيامبر صلى الله عليه و آله فرمودند:

اين عمرو بن عبدود است .

حضرت عرض كرد: من هم على بن ابيطالبم . و به طرف ميدان حركت كرد و مقابل عمرو ايستاد .

بعد از مبارزه حساس ، عاقبت على عليه السلام عمرو را بر زمين انداخت و بر روى سينه او نشست (31)

صداى فرياد مسلمين بلند شد و پيوسته به پيامبر صلى الله عليه و آله مى گفتند:

يا رسول الله صلى الله عليه و آله بفرماييد على عليه السلام در كشتن عمرو تعجيل نمايد.

پيامبر صلى الله عليه و آله مى فرمود: او را به خود واگذاريد، او در كارش ‍ داناتر از ديگران است .

هنگامى كه سر عمرو را حضرت جدا نمود، خدمت پيامبر صلى الله عليه و آله آورد. فرمود: يا على عليه السلام چه شد كه در جدا كردن سر عمر توقف نمودى ؟

عرض كرد: يا رسول الله صلى الله عليه و آله موقعى كه او را بر زمين انداختم مرا ناسزا گفت :

من غضبناك شدم ، ترسيدم اگر در حال خشم او را بكشم ، اين عمل از من به واسطه تسلى خاطر و تشفى نفس صادر شود، ايستادم تا خشمم فرو نشست آنگاه از براى رضاى خدا و در راه فرمانبردارى او سرش را از تن جدا كردم .

آرى براى اين اخلاص و مبارزه با ارزش ، پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود:

( شمشير على در روز جنگ خندق (32) با ارزش تر از عبادت جن و انس ‍ است . ) (33)

3- شيطان و عابد

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

در بنى اسرائيل عابدى بود به او گفتند:

در فلان مكان درختى است كه قومى آن را مى پرستند. خشمناك شد و تبر بر دوش نهاد تا آن درخت را قطع كند.

ابليس به صورت پير مردى در راه وى آمد و گفت :

كجا مى روى ؟

عابد گفت : مى روم تا درخت مورد پرستش مردم را قطع كنم ، تا مردم خداى را نه درخت را بپرستند.(34)

ابليس گفت : دست بدار تا سخنى باز گويم .

گفت : بگو، گفت :

خداى را رسولانى است اگر قطع اين درخت لازم بود خداى آنان را مى فرستاد.

عابد گفت : ناچار بايد اين كار انجام دهم .

ابليس گفت : نگذارم و با وى گلاويز شد، عابد وى را بر زمين زد.

ابليس ‍ گفت : مرا رها كن تا سخن ديگرى برايت گويم ، و آن اين است كه تو مردى مستمند هستى اگر ترا مالى باشد كه بكارگيرى و بر عابدان انفاق كنى بهتر از قطع آن درخت است .