راست مى گويى ، يك دينار صدقه مى دهم و يك دينار بكار برم بهتر از اين است كه قطع درخت كنم ؛
مرا به اين كار امر نكرده اند و من پيامبر صلى الله عليه و آله نيستم كه غم بيهوده خورم ؛ و دست از
شيطان برداشت .دو روز در زير بستر خود دو دينار ديد و خرج مى نمود، ولى روز سوم چيزى نديد و ناراحت شد و تبر برگرفت
كه قطع درخت كند.شيطان در راهش آمد و گفت :
به كجا مى روى ؟ گفت :
مى روم قطع درخت كنم ، گفت :هرگز نتوانى و با عابد
گلاويز شد و عابد را روى زمين انداخت و گفت :بازگرد و گرنه سرت را از تن جدا كنم .گفت :
مرا رها كن تا بروم ؛ لكن بگو چرا آن دفعه من نيرومندتر بودم ؟ابليس گفت :تو براى خدا و با اخلاص قصد قطع درخت را داشتى لذا خدا مرا مسخر تو كرد و اين بار براى خود
و دينار خشمگين شدى ، و من بر تو مسلط شدم .(35)
4- مخلص دعايش مستجاب شود
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم( سعيد بن مسيب ) گويد:سالى قحطى شد و مردم به طلب باران شدند.من نظر افكندم و ديدم غلامى سياه بالاى تپه اى بر آمد و از مردم جدا شد به دنبالش رفتم و ديدم لبهاىخود را حركت مى دهد، و هنوز دعاى او تمام نشده بود كه ابرى از آسمان ظاهر شد.غلام سياه چون نظرش بر آن ابر افتاد، حمد خدا را كرد و از آنجا حركت نمود و باران ما را فرو گرفت به
حدى كه گمان كرديم ما را از بين خواهد برد.( من به دنبال آن غلام شدم ، ديدم خانه امام سجاد عليه السلام رفت . خدمت امام رسيدم و عرض كردم :
در
خانه شما غلام سياهى است ، منت بگذاريد اى مولاى من و به من بفروشيد. ) فرمود:
اى سعيد چرا به تو نبخشم ؛ پس امر فرمود:
بزرگ غلامان خود را كه هر غلامى كه در خانه است به من
عرضه كند پس ايشان را جمع كرد، ولى آن غلام را در بين ايشان نديدم .گفتم :
آن را كه من مى خواهم در بين ايشان نيست فرمود:
ديگر باقى نمانده مگر فلان غلام ، پس امر فرمود:
او را حاضر نمودند. چون حاضر شد ديدم او همان مقصود من است گفتم :
مطلوب من همين است .امام فرمود:
اى غلام ، سعيد مالك توست همراهش برو. غلام رو به من كرد و گفت :چه چيزى ترا سبب شد، كه مرا
از مولايم جدا ساختى ؟(36)گفتم :
به سبب آن چيزى كه از استجابت دعاى باران تو ديدم . غلام اين را شنيد دست ابتهال به درگاه حق
بلند كرد و رو به آسمان نمود و گفت :اى پروردگار من ، رازى بود مابين تو و من ، الان كه آن را فاش كردى پس مرا بميران و به سوى خود ببر.پس امام عليه السلام و آن كسانى كه حضار بودند از حال غلام گريستند و من با حال گريان بيرون آمدم چون
به منزل خويش رفتم رسول اما آمد و گفت اگر مى خواهى به جنازه صاحبت حاضر شوى بيا..!!با آن پيام آور برگشتم و ديدم آن غلام وفات كرد.(37)
5- درخواست حضرت موسى عليه السلام
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمحضرت موسى عليه السلام عرض كرد:خداوندا مى خواهم آن مخلوق را كه خود را خالص براى ياد تو كرده باشد ودر طاعتت بى آلايش باشد را ببينم .خطاب رسيد:
اى موسى عليه السلام برو در كنار فلان دريا تا به تو نشان بدهم آنكه را مى خواهى . حضرت رفت
تا رسيد به كنار دريا:ديد درختى در كنار درياست و مرغى بر شاخه اى از آن درخت كه كج شده به طرف دريا
نشسته است و مشغول به ذكر خداست . موسى از حال آن مرغ سؤ ال كرد. در جواب گفت :
از وقتى كه خدا مرا خلق
كرده ، است در اين شاخه درخت مشغول عبادت و ذكر او هستم و از هر ذكر من هزار ذكر منشعب مى شود.غذاى من لذت ذكر خداست . موسى سؤ ال نمود:آيا از آنچه در دنيا يافت مى شود آرزو دارى ؟ عرض كرد:آرى ،
آرزويم اين است كه يك قطره از آب اين دريا را بياشامم . حضرت موسى تعجب كرد و گفت :اى مرغ ميان منقار
تو و آب اين دريا چندان فاصله اى نيست ، چرا منقار را به آب نمى رسانى ؟ عرض كرد:
مى ترسم لذت آن آب مرا از لذت ياد خدايم باز دارد. پس موسى از روى تعجب دو دست خود را بر سر زد.(38)