4 :
آمال
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمقال الله الحكيم :( ذرهم ياكلوا و يلههم الامل :
اى پيامبر صلى الله عليه و آله اين كافران را بخوردن و لذات حيوانى واگذار تا آمال دنيوى آنان را
غافل گرداند. ) (53)قال على عليه السلام :
( اءلامال لاتنتهى
:
آرزوها پايانى ندارد ) (54)
شرح كوتاه
كسانى كه به داشتن نقد دنيا قانع و شاكر نيستند و به دنيا و نسيه آن دل بسته اند به آمال و آرزوهاىدراز مبتلا هستند، آنكه خيال مى كند هميشه جوان است و از مرگ غافل است و به بقاء خود مى انديشد و
آرزوى مردان فلان رئيس را دارد تا جاى او بنشيند، و يا به فكر ساختن كارخانه در آينده است ، و يا
اينكه بعدا عروس و داماد و نوه و نبيره را خواهد ديد و دهها نظير اين افكار خيالى و باطل ، موجب آمال
طويل مى شود.بيشتر اهل جهنم فريادشان از سوف يعنى تاءخير انداختن است ، چرا كه در دنيا به نقد اكتفا نكردند و
اصلاح نفس را تاءخير مى انداختند، و اموال را تصفيه نمى كردند و عبادات را به پيرى حواله مى كردند،
آرى بايد آرزوها را كوتاه و هر چيزى را بوقتش انجام داد و از فردائى كه معلوم نيست نبايد اعتماد
كرد(55)
1- عيسى و زارع
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمگويند حضرت ( عيسى بن مريم ) عليه السلام نشسته بود و نگاه مى كرد به مرد زارعى كه بيل در دست داشت ومشغول كندن زمين بود.حضرت عرض كرد:خدايا آرزو و اميد را از زارع دور گردان . ناگهان زارع بيل را به يك سو انداخت و در گوشه
اى نشست .عيسى عليه السلام عرض كرد:خدايا آرزو را به او بازگردان . زارع حركت كرد و مشغول زارع شد. عيسى عليه
السلام از زارع سؤ ال نمود:
چرا چنين كردى ؟ گفت :
با خود گفتم تو مردى هستى كه عمرت به پايان رسيده ،
تا به كى بكار كردن مشغولى ، بيل را به يك طرف انداخته و در گوشه اى نشستم .بعد از لحظاتى با خود گفتم :چرا كار نمى كنى و حال آنكه هنوز جان دارى و به معاش نيازمندى ، پس بكار
مشغول شدم (56)
2- شيره فروش و حجاج
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمروزى ( حجاج بن يوسف ثقفى ) خونخوار (و وزير عبدالملك بن مروان خليفه عباسى ) در بازار گردشى مىكرد. شير فروشى را مشاهده كرد كه با خود صحبت مى كند. به گوشه اى ايستاد و به گفته هايش گوش داد كه مى
گفت :اين شير را مى فروشم ، در آمدش فلان مقدار خواهد شد. استفاده آن را با در آمدهاى آينده روى هم مى گذارم
تا به قيمت گوسفندى برسد، يك ميش تهيه مى كنم هم از شيرش بهره مى برم و بقيه در آمد آن سرمايه تازه
اى مى شود بعد از چند سال سرمايه دارى خواهم شد و گاو و گوسفند و ملك خواهم داشت .آنگاه ( دختر حجاج بن يوسف ) را خواستگارى مى كنم ، پس از ازدواج با او شخص با اهميتى مى شوم . اگر
روزى دختر حجاج از اطاعتم سرپيچى كند با همين لگد چنان مى زنم كه دنده هايش خورد شود؛ همين كه پايش را
بلند كرد به ظرف شير خورد و همه آن به زمين ريخت .حجاج جلو آمد و به دو نفر از همراهانش دستور داد او را بخوابانند و صد تازيانه بر بدنش بزنند.شير فروش پرسيد:براى چه مرا بى تقصير مى زنيد؟! حجاج گفت :
مگر نگفتى اگر دختر مرا مى گرفتى چنان لگد
مى زدى كه پهلويش بشكند، اينك به كيفر آن لگد بايد صد تازيانه بخورى .(57)