3 - بهلول و دزد
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمبهلول آنچه از مخارجش زياد مى آمد در گوشه خرابه اى پنهان مى كرد. وقتى مقدارى پولهايش به سيصد درهمرسيده بود، روزى ديگر كه درهم اضافه داشت به اطراف همان خرابه رفت تا پول را ضميمه آن پنهان كند، مرد
كاسبى كه در همسايگى خرابه بود از جريان آگاه شد.همينكه بهلول كار خود را كرد و از خرابه دور شد، آن مرد پولهاى زير خاك را بيرون آورد.وقتى بهلول براى سركشى به جايگاه پول رفت ، اثرى از آن نديد؛ فهميد كار همان همسايه كاسب است .بهلول نزد كاسب آمد و گفت :مى خواهم به شما زحمتى بدهم و آن اينكه پولهايم در مكانهاى متفرق است يكى
يكى را نام برد تا مجموع سه هزار درهم رسيد، بعد گفت :جائى كه سيصد و ده درهم است محفوظتر است مى
خواهم بقيه را در آنجا بگذارم و خداحافظى كرد و رفت .كاسب فكر كرد سيصد و ده درهم را ببرد در محل خود بگذارد تابقيه را در آنجا گذاشت مقدارش زياد مى شود
بعد آن را به سرقت ببرد.بهلول بعد از چند روز آمد داخل خرابه و سيصد و ده درهم را در همانجا يافت و در جايگاه آن مدفوع نمود و
خاك رويش ريخت .كاسب در كمين زود آمد خاكها را كنار بزد تا همه پولها را ببرد، دستش به نجاست آلوده گرديد و از حيله
بهلول آگاهى يافت .بهلول پس از چند روز ديگر نزد او آمد و گفت :مى خواهم چند رقم از پولهايم را جمع بزنى هشتاد درهم به
اضافه پنجاه درهم بعلاوه صد درهم مجموع را با بوى گنديكه از دستهايت استشمام مى كنى چقدر مى شود؟!اين را گفت و پا به فرار گذاشت ، كاسب دنبالش دويد تا او را بگيرد ولى نتوانست (357)
4 - دزد نابيناى قرآن خوان
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمعلام بن الثمان مى گويد:در بصره خدمت شخص بازرگانى مى كردم . روزى پانصد درهم در كيسه پيچيدم و ازبصره به ( ابله ) خواستم بروم ، بر لب جله آمدم و كشتى كرايه كردم و چون از منطقه ( مسمار ) درگذشت ،
نابينائى بر لب آب قرآن مى خواند و به صورت حزين آواز داد كه اى كشتيبان مى ترسم شب مرا حيوانات از
بين ببرند، مرا در كشتى بنشان .ملاح و نابينا هر دو خود را برهنه كردند كه ما مال تو را نگرفتيم ، دست از ايشان كشيدم و گفتم خدايا
صاحب اين مال مرا از بين خواهد برد. هزاران فكر و خيال آن شب و آن روز به ذهنم رسيد و به گريه و زارى
مشغول بودم .در راه مردى به من رسيد و علت گريه را پرسيد و جريان دزدى پول بازرگان را نقل كردم . گفت :
راهى به تو
نشان مى دهم برو نان و طعام خوب تهيه كن و به التماس نزد زندانبان برو و در زندان نزد ابوبكر نقاش برو
غذا را نزدش بگذار، او از تو مى پرسد گرفتاريت چيست ، جريان را بگو.من همان دستور را انجام دادم و ابوبكر نقاش در جواب حاجتم گفت :الان به قبيله بنى هلال برو و در
دروازه خانه اى بسته است در آن بازكن و داخل شو و دستمالهايى آنجا آويزان است بكى بر كمر ببند، و در
گوشه اى بنشين . جماعتى آيند و شراب خورند تو هم پياله اى بگير و بگو به سلامتى دائى ام ابوبكر نقاش ،
و بخور. آنان چون اسم من شنوند از تو حال مرا پرسند بگو ديروز پول خواهرزاده من را برده اند و به او
رسانيد و آنان را تسليم كنند.من هم آنچه گفته بود عمل كردم و آنان همان دم كيسه پول را به من دادند بعد خواهش كردم بگوئيد چطور به
سرقت رفته است . بعد از بگو مگو خلاصه يكى گفت :
مرا مى شناسى ؟ ديدم آن نابينا كه قرآن مى خواند مى
باشد و ديگرى هم ملاح بود.گفت :
يكى از ياران ما درون آب است ، چون قرآن خوانده شود مسافر فريفته صدا
شود و ما كيسه پول درون آب اندازيم و آن يار درون آب شنا كند پول به ساحل برد و روز ديگر بهم رسيم قسمت
كنيم . امروز نوبت قسمت كردن بود، چون فرمان استاد ما ابوبكر نقاش رسيد مال را به تو تسليم كرديم . من
مال خود را گرفتم و خداى را شكر كردم كه از اين گرفتارى نجات پيدا كردم .(358)