3- قبر حسين مظلوم
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيممتوكل خليفه عباسى (م 247) كه چهارده سال خلافت كرد از بدترين خلفاى عباسى بود و با آل ابوطالب دشمنىبسيار مى كرد و از اذيت و آزار آنها دست بردار نبود تا جائيكه خباثت او متوجه قبر امام حسين عليه
السلام هم شد.تمام اراضى كربلا را آب بست و زراعت نمود و گاوهائى به جهت شخم و شيار زمين اطراف قبر گماشت .از طرف او ديزج ملعون يهودى قبر مطهر را شكافت و بورياى تازه اى كه بنى اسد هنگام دفن آورده بودند را
ديد كه هنوز باقى است و جسد مطهر بر روى آن است ، وليكن به متوكل نامه نوشت كه قبر را بدستور شما نبش
نمودم اما چيزى نديدم .البته ديزج قومى از يهود را آورد. تا دويست جريب از اطراف قبر را شخم زدند و آب بستند و ديده بانان
گماشت كه هر كس بقصد زيارت قبر امام حسين عليه السلام بيايد، بگيرند او را عقوبت كنند.!احمد بن الجعد الوشا گفت :سبب محو آثار قبر امام حسين عليه السلام آن بود كه قبل از خلافت يكى از
مغنيات كنيز مغنيه آواز خوان براى متوكل مى فرستاده ، چون او به خلافت رسيد هنگام مستى فرستاد آن
مغنيه بيايد و آواز بخواند.گفتند:
سفر رفته است ؛ ايام ماه شعبان بود كه به سفر كربلاء رفته بود چون مراجعت كرد يكى از كنيزان
خود را براى تغنى بنزد متوكل فرستاد متوكل از آن كنيز سئوال كرد اين ايام كجا رفته بوديد؟ گفت :
با
خانم خود به سفر حج رفته بوديم .متوكل گفت :
در ماه شعبان به حج رفته بوديد؟ گفت :
به زيارت قبر حسين مظلوم رفتم . از شنيدن اين كلام در
غضب شد، امر كرد تا خانم او را گرفتند و حبس كردند و اموالش را مصادره كرد؛ دستور داد قبر امام و همه
ابنيه و ساختمانها و نشانه هاى كربلاء را از بين ببرند.(730)
4- خدايا تو بيدارى
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيميكى از سلاطين غزنوى شبى خوابش نمى برد و از قصر به خيابانها و كوچه ها مى گشت ، به درب مسجد رسيد، ديدمردى سر بر زمين نهاده و مى گويد:خدايا سلطان در بروى مظلومان بسته ولى تو بيدارى به دادم برس .سلطان جلو آمد و گفت :مشكل تو چيست ؟ گفت :
يكى از خواص تو مى آيد منزلم و با زنم هم بستر مى شود، من
قدرت به دفع او ندارم .سلطان گفت :هر وقت او به خانه ات آمد مرا خبر كن و به پاسبانان قصر هم گفت :هر وقت او آمد مانع نشويد.شب بعد سرهنگ سلطان به خانه آن مظلوم رفت و با همسرش هم بستر شد، و او خبر به سلطان رسانيد.سلطان بمنزل آمد و دستور داد چراغ را خاموش كنند و شمشير كشيد و آن نانجيب را كشت .پس از آن دستور داد چراغ را روشن كنند و به آن مرد گفت :غذائى بياور گرسنه ام .علت خاموش كردن چراغ را از سلطان پرسيدند، گفت :فكر كردم اگر پسر باشد مانع از كشتن مى شود، به
شكرانه اينكه فرزندم نبود خدا را شكر كردم ؛ و از ديشب تا امشب نتوانستم غذائى بخورم ، چون ترا از
مظلوميت نجات دادم ، ميل به غذا پيدا كردم .(731)