1- موسى عليه السلام و دختران شعيب - یکصد موضوع، پانصد داستان نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

یکصد موضوع، پانصد داستان - نسخه متنی

علی اکبر صداقت

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

1- موسى عليه السلام و دختران شعيب

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

وقتى كه ( موسى مرد قبطى ) را به قتل رسانيد، فرعونيان نقشه كشيدند تا موسى را به قتل برسانند، موسى
عليه السلام از مصر خارج شد و مدت هشت (يا سه ) روز در راه بود تا به دروازه شهر مدين رسيد و سختى هاى
بسيار كشيد و براى رفع خستگى در زير درختى كه چاهى كنارش بود آرميد.

او مشاهده كرد كه براى آب كشيدن از چاه دو دختر منتظرند تا چوپانان آب گيرند بعد نوبت اينان شود، آمد
و فرمود:

من براى شما از چاه آب مى كشم و آنان از هر روز زودتر آب را به خانه آوردند.

پدر اين دو دختر حضرت شعيب عليه السلام فرمود:

چطور امروز زودتر آب آورديد؟

و گوسفندان را آب داديد
آنان قصه آن جوان را نقل كردند.

فرمود:


نزد آن مرد برويد و او را پيش من آوريد تا پاداش كارش را به وى بدهم .

آنان نزد موسى عليه السلام آمدند و درخواست پدر را گرفتند و موسى عليه السلام هم بى درنگ به خاطر
خستگى و گرسنگى و غريب بودن قبول كرد. دختران به عنوان راهنما جلو راه مى رفتند و موسى عليه السلام به
دنبال آنان به راه افتاد و نگاه مى كرد از كدام كوچه و راهى مى روند.

چون هيكل و بدن آنان را از پشت
نمايان بود حيا و غيرت او را ناگوار آمد و فرمود:

من از جلو مى روم و شما پشت سر من بيائيد، هر كجا ديدى من اشتباه مى روم راه را به من نشان دهيد (يا سنگ
ريزه اى در جلوى پاى من بيندازيد، تا راه را تشخيص بدهم ) زيرا ما فرزندان يعقوب به پشت زنان نگاه نمى
كنيم .

چون نزد شعيب عليه السلام آمد و جريان خود را گفت ، به خاطر پاداش كار، و نيرومندى جسمانى و حيا و
پاكى و امين بودن دختر خود را به ازدواج موسى در آورد.(316)

2- حياى چشم

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

در تفسير روح البيان نقل شده است :

در شهرى سه برادر بودند كه برادر بزرگ ده سال مؤ ذن مسجدى بود كه
روى مناره مسجد اذان مى گفت ، و پس ‍ از ده سال از دنيا رفت . برادر دومى هم چند سال اين وظيفه را ادامه
داد تا عمر او هم به پايان رسيد.

به برادر سومى گفتند:

اين منصب را قبول كن و نگذار صداى اذان از مناره
قطع شود، قبول نمى كرد.

گفتند:
مقدار زيادى پول به تو خواهيم داد!

گفت :
صد برابرش را هم بدهيد من حاضر نمى شوم .

پرسيدند:
مگر اذان گفتن بد است ؟

گفت :
نه ، ولى در مناره حاضر نيستم .

علت را پرسيدند، گفت :

اين مناره
جايى است كه دو برادر بدبخت مرا بى ايمان از دنيا برده ؛ چون در ساعت آخر عمر برادر بزرگم بالاى سرش ‍
بودم و خواستم سوره يس بخوانم تا آسان جان دهد، مرا از اين كار نهى مى كرد.

برادر دومم نيز با همين حالت از دنيا رفت . براى يافتن علت اين مشكل ، خداوند به من عنايتى كرد و برادر
بزرگم را در خواب ديدم كه در عذاب بود.

گفتم :
تو را رها نمى كنم تا بدانم به چه دليل شما دو نفر بى ايمان مرديد؟

گفت :
زمانى كه به مناره مى
رفتيم ، با بى حيائى نگاه به ناموس مردم درون خانه ها مى كرديم ، اين مساءله فكر و دلمان را به خود
مشغول مى كرد و از خدا غافل مى شديم ، براى همين عمل شوم ، بد عاقبت و بدبخت شديم .(317)

/ 259