4- خائفان - یکصد موضوع، پانصد داستان نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

یکصد موضوع، پانصد داستان - نسخه متنی

علی اکبر صداقت

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

4- خائفان

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

وقتى كه اين آيه ( البته وعده گاه جميع آن مردم گمراه نيز آتش دوزخ خواهد بود، آن دوزخ را هفت در است
، هر درى براى ورود دسته اى از گمراهان معين گرديده است ) (328) بر پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم
نازل شد، چنان گريه مى كرد كه اصحاب از گريه او به گريه افتادند و كسى نمى دانست جبرئيل با خود چه وحى
كرده است كه پيامبر اين چنين گريان شده است .

يكى از اصحاب به در خانه دختر پيامبر رفت و داستان نزول وحى و گريه پيامبر را شرح داد. فاطمه عليها
السلام از جاى حركت نمود چادر كهنه اى كه دوازده جاى آن بوسيله برگ خرما دوخته شده بود، بر سر نمود و
از منزل خارج شد.

چشم سلمان فارسى به آن چادر افتاد در گريه شد و با خود گفت :

پادشاهان روم و ايران لباسهاى ابريشمين و
ديباى زر بافت مى پوشند، ولى دختر پيامبر چادرى چنين دارد، و در شگفت شد.!!

وقتى فاطمه عليها السلام به نزد پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم آمد، حضرتش به سلمان فرمود:


دخترم
از آن دسته اى است كه در بندگى بسيار پيشى و سبقت گرفته است .

آنگاه فاطمه عليها السلام عرض كرد:

بابا چه چيز شما را محزون كرده است ؟

فرمود:


آيه اى كه جبرئيل
آورده و آنرا براى دخترش خواند.

فاطمه عليها السلام از شنيدن جهنم و آتش عذاب چنان ناراحت شد كه زانويش قدرت ايستادن را از دست داد و
بر زمين افتاد و مى گفت :

واى بر كسيكه داخل آتش شود.

سلمان گفت :

اى كاش گوسفند بودم و مرا مى خوردند و پوستم را مى دريدند و اسم آتش جهنم را نمى شنيدم .

ابوذر مى گفت :

اى كاش مادر مرا نزائيده بود كه اسم آتش جهنم بشنوم .

مقداد مى گفت :

كاش پرنده اى در بيابان بودم و مرا حساب و عقابى نبود و نام آتش جهنم را نمى شنيدم .

امير المؤ منين عليه السلام فرمود:

كاش حيوانات درنده پاره پاره ام مى كردند و مادر مرا نزائيده بود
و نام آتش جهنم نمى شنيدم .

آن گاه دست خود را بر روى سر گذاشته و شروع به گريه نمود و مى فرمود:

آه چه دور است سفر قيامت ، واى از كمى توشه ، در اين سفر قيامت آنها را به سوى آتش مى برند، مريضانى كه
در بند اسارتند و جراحت آنان مداوا نمى شوند، كسى بندهايشان را نمى گشايد، آب و غذاى آن ها از آتش است
و در جايگاههاى مختلف جهنم زير و رو مى شوند.(329)

/ 259