1 - جواب امام زمان را چه بدهم
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمشيخ زين العابدين مازندرانى از شاگردان صاحب جواهر و شيخ انصارى ساكن كربلا بوده است در مورد سخاوتو انفاق او نوشته اند:تا مى توانست قرض مى كرد و به محتاجان مى داد، و هر چند وقت كه بعضى از هند به
كربلا مى آمدند قرضهاى او را مى دادند.روزى بينوائى به در خانه او رفت و از او چيزى خواست . شيخ چون پولى در بساط نداشت ، باديه مسى منزل را
برداشت و به او داد و گفت :اين را ببر و بفروش .دو سه روز بعد كه اهل منزل متوجه شدند كه باديه نيست فرياد كردند كه :باديه را دزد برده است . صداى
آنان در كتابخانه به گوش شيخ رسيد؛ فرياد برآورد كه :دزد را متهم نكنيد، باديه را من برده ام .در يكى از سفرها كه شيخ به سامرا مى رود، در آنجا سخت بيمار مى شود. ميرزاى شيرازى از او عيادت مى كند
و او را دلدارى مى دهد. شيخ مى گويد:من هيچگونه نگرانى از موت ندارم وليكن نگرانى من از اين است كه
بنا به عقيده ما اماميه وقتى كه مى ميريم روح ما را به امام عصر عليه السلام عرضه مى كنند. اگر امام
سئوال بفرمايند:زين العابدين ما به تو بيش از اين اعتبار و آبرو داده بوديم كه بتوانى قرض كنى و به
فقرا بدهى ، چرا نكردى ؟ من چه جوابى به آن حضرت مى توانم بدهم ؟!گويند ميرزاى شيرازى پس از شنيدن اين حرف متاءثر مى شود به منزل مى رود هر چه وجوهات شرعى در آنجا
داشته ميان مستحقين تقسيم مى كند(419).
2 - سخى تر از حاتم
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيماز حاتم طائى سئوال كردند:از خود كريم تر ديده اى ؟ گفت :
ديدم گفتند:
كجا ديده اى ؟ گفت :
وقتى در
بيابان مى رفتم به خيمه اى رسيدم ، پيرزنى در آن بود و بزغاله اى پشت خيمه بسته بود.پيرزن نزد من آمد و مرا خدمت كرد و افسار اسبم را گرفت تا فرود آمدم . مدتى نگذشت كه پسرش آمد و با
خوشحالى تمام از احوال من سئوال كرد. پيرزن پسرش را گفت :برخيز و براى ميهمان وسايل پذيرايى را آماده
كن ، آن بزغاله را ذبح كن و طعام درست نما.پسر گفت اول بروم هيزم بياورم ، مادرش گفت تا تو به صحرا بروى و هيزم بياورى دير مى شود و ميهمان
گرسنه مى ماند و اين از مروت دور باشد.پس دو نيزه داشت آن دو را شكست و آن بزغاله را كشت و طعام ساخت و نزدم بياورد.
چون تفحص از حال ايشان كردم جز آن بزغاله چيز ديگرى نداشت و آن را صرف من كرد.پيرزن را گفتم :
مرا مى شناسى گفت :نه ، گفتم :من حاتم طائى هستم ، بايد به قبيله ما بيايى تا در حق شما
پذيرايى كامل كنم و عطايا به شما بدهم !آن زن گفت :پاداش از ميهمان نگيريم (420) و نان به پول نفروشيم ؛ از من هيچ قبول نكرد؛ از اين سخاوت بى
نظير دانستم كه ايشان از من كريم ترند (421)
3- خدا سخاوت را دوست دارد
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمگروهى از اهل يمن بر پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله وارد شدند. در ميان ايشان مردى بود كه سخن ورتر ودر گفتگو با پيامبر شديدتر و تندتر بود. تا آنجا كه آن حضرت را به خشم در آورد و رگ پيشانيش از خشم
پيچيده شد و رنگ چهره اش دگرگون گشت و چشم را متوجه زمين كرد.جبرئيل فرود آمد و گفت :
پروردگارت به تو درود مى فرستد و مى فرمايد:( اين مرد سخى است و به مردم
اطعام مى دهد ) (422)پس خشم پيامبر فرو نشست و سر برداشت و فرمود:اگر نه اين بود كه جبرئيل مرا از جانب خداى عزوجل خبر داد
كه اهل سخاوت و اطعامى ، تو را از خود مى راندم و عبرت ديگران مى ساختم !مرد يمنى گفت :
آيا خداى تو سخاوت را دوست دارد؟ فرمود:
بلى . يمنى گفت :اشهد ان لا اله الا الله و انك
رسول الله به خدائى كه تو را به حق برانگيخت هيچ كس را از مال خود محروم نساختم (423)