1- جابر و امام باقر عليه السلام - یکصد موضوع، پانصد داستان نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

یکصد موضوع، پانصد داستان - نسخه متنی

علی اکبر صداقت

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

1- جابر و امام باقر عليه السلام

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

جابر بن عبدالله انصارى از اصحاب پيامبر تا زمان امام باقر عليه السلام زنده بود و در آن وقت پير و
نابينا شده بود، خدمت امام رسيد.

امام از حالش جويا گرديد؟!

عرض كرد:

اكنون در حالى هستم كه پيرى را از جوانى و مرض را از سلامتى و مرگ
را از زنده بودن بهتر مى خواهم !

امام فرمود:


اما من ، اگر خدا پير كند پيرى را مى خواهم ، اگر جوانى بخواهد جوانى را مى خواهم ، اگر
خدا مريضم كند مرض را، و اگر سلامتى را برايم بخواهد سلامتى را طالبم ، اگر خدا مرگ را تقديرم كند مرگ
را دوست دارم ، و اگر زنده بودن مرا بخواهد زندگى را مى خواهم .

همينكه جابر اين سخن را از امام شنيد، صورت امام را بوسيد و گفت :

پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم
درست فرمود:

كه اى جابر، تو زنده مى مانى تا ملاقات مى كنى يكى از فرزندان مرا كه نام او باقر است ،
علم را مى شكافد بطوريكه گاو زمين را شكاف مى دهد.(395)

2- راضى به سه بلا

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

حضرت عيسى عليه السلام به مردى كه نابينا و ابرص (پيس ) و مفلوج بود گذر كرد و ديد، كه گوشت تنش از جذام
فرو ريخته است و مى گويد:

شكر خدائى را كه مرا از بلاهائى كه بسيارى از مردم بدان گرفتارند عافيت داد!

حضرت عيسى فرمود:

اى مرد! كدام بلاست كه تو را از آن عافيت داد؟

گفت :
اى روح الله ! من از كسى كه در دل
وى آن معرفت كه در دلم خداى قرار داده ندارد، بهترم .

فرمود:


راست گفتى ، دستت را بده ، دست او را گرفت و بر اندامش دست مبارك خود را ماليد، درست اندام و
نيكو چهره گرديد و خداوند بيماريهاى - او را به خاطر راضى بودن به بلاها - شفا داد. وى بعدا مصاحب حضرت
عيسى شد و با او عبادت مى كرد.(396)

3- خلاده

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

خداوند به حضرت داود عليه السلام وحى كرد كه به خلاده دختر اوس ، مژده بهشت بده و او را آگاه كن كه
همنشين تو در بهشت است . داود به در خانه او رفت و در را زد، خلاده در را باز كرد، تا چشمش به داود
افتاد شناخت و گفت :

آيا درباره من چيزى نازل شده كه به اينجا آمده اى ؟

فرمود:


آرى .

گفت :
شايد زنى
همنام من باشد درباره او نازل شده است !

فرمود:


نه درباره تو نازل شده ؛ كمى از حالات خود را برايم بگو!

گفت :
هر درد و زيانى به من رسيد صبر
كردم ، و تسليم رضاى الهى بودم و هيچ چيزى من نخواستم برگردد، بلكه رضاى او را طالب ، و در مقابل هيچ
چيزى عوض ‍ نخواستم و شاكر او بودم .!

حضرت داود فرمود:

بهمين جهت به اين مقام رسيده اى كه درباره ات وحى نازل شده است امام صادق پس از ذكر
اين قصه فرمود:

اين همان دينى است كه خدا آنرا براى بندگان صالحش پسنديده است . (397)

/ 259