3 - عالم با عمل
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم شيخ احمد اردبيلى معروف به مقدس اردبيلى (م 993) يكى از علامان زاهد و با عمل بوده كه معاصر با شيخبهائى و ملاصدرا و ميرداماد بوده است ، و قبر شريفش در حجره ايوان نجف اشرف است .نقل شده كه در يكى از سفره ها، شخصى كه زائر بوده است او را نمى شناخت و از او تقاضا كرد كه جامه مرا به
لب آب ببر و آنها را شستشو بده .
مقدس قبول كرد و لباس او را شست و شو داد و نزد آن زائر آورد. زائر به علائمى آن جناب را شناخت خجالت
كشيد، و مردم هم او را توبيخ نمودند. مقدس فرمود:
چرا او را ملامت مى كنيد، مطلبى نشده ، حقوق برادران
مؤ من زيادتر از اين هاست . (535)
4 - آفات علم بى تزكيه
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمقاضى على بن محمد الماوردى ، اهل بصره و در فقه شافعى استاد بود. او معاصر با شيخ طوسى (ره ) بود. خودشمى گويد:زحمت زيادى كشيدم در جمع و ضبط كتابى در خريد و فروش (بيع و شراء) و همه جزئيات و فروعات مسائل
مربوط به آن را در خاطرم ثبت كردم ، بطوريكه بعد از اتمام آن كتاب به ذهنم آمد كه من از هر كسى در اين
باب فقه ، عالم ترم ، عجب و خود پسندى مرا گرفت .روزى دو نفر عرب باديه نشين (عشاير) به مجلس من آمدند و راجع به معامله ايكه در دهانت انجام گرفت
پرسيدند، كه از آن مساءله چهار فرع ديگر هم منشعب مى شد كه من هيچكدام را نتوانستم جواب دهم .مدتى به فكر فرو رفتم و به خودم گفتم :كه تو ادعا مى كردى كه در اين باب فقه مرجع و اعلم همه زمان هستى
حال چطور نمى توانى مساءله اهل دهانت را جواب گوى باشى !!بعد به آنها گفتم :
اين مساءله را وارد نيستم ! آنها تعجب كردند و گفتند:بايد بيشتر زحمت بكشى تا
بتوانى جواب مسائل را بدهى ، از نزدم رفتند به پيش كسى كه عده اى شاگردانم بر او از نظر علمى مقدم
بودند.از او مساءله را سئوال كردند و همه را جواب داد، آنها از جواب سئوال خوشحال شدند و او را مدح كردند و
به طرف دهات خودشان رفتند.ماوردى مى گويد:اين جريان سبب شد تا من متنبه بشوم و نفسم را از خودپسندى و غرور درعلم ذليل كنم تا
ديگر ميل به خودستائى ننمايم.(536) اصمعى وبقال فضول اصمعى (537) مى گويد:من در ابتداى تحصيل به فقر
روزگار را مى گذرانيدم . هر روز صبح وقتى براى علم از خانه بيرون مى آمدم در رهگذر من بقالى فضول از من
سئوال مى كرد كجا مى روى ؟ مى گفتم :
براى تحصيل دانش مى روم و در برگشت هم همان سئوال را از من مى
كرد!گاهى هم مى گفت :روزگار خود را ضايع مى كنى ، چرا شغلى ياد نمى گيرى تا پولدار شوى ، اين كاغذ و
دفترهايت را به من بده ، در خمره اى اندازم بعد ببينى هيچ در آن معلوم نگردد، و پيوسته مرا ملامت مى
كرد و من هم رنجيده خاطر مى شدم ، و زندگى هم بسختى مى گذشت بطوريكه نمى توانستم پيراهنى براى خود
بخرم .سالها گذشت تا اينكه روزى رسولى از طرف امير بصره آمد. مرا نزد امير دعوت كرد. گفتم من با اين لباس
پاره چگونه آيم ؟آن رسول رفت و لباس و پول برايم آورد. لباسها را عوض كردم و نزد امير بصره رفتم . او گفت :
ترا براى
تاءديب پسر خليفه انتخاب كردم بايد به بغداد روى . پس روانه بغداد شدم و نزد خليفه عباسى هارون
الرشيد رسيدم و مرا ماءمور تعليم و تربيت محمد امين پسر خود كرد، و زندگانى ام رفته رفته بسيار خوب
شد!چون چند سال گذشت و محمد امين بكمالاتى از علوم رسيد، هارون او را امتحان كرد، و در روز جمعه محمد
امين خطبه بليغى خواند و هارون الرشيد را پسند آمد و به من گفت :چه آرزوئى دارى ؟ گفتم :
مى خواهم به
زادگاه خود بصره روم . پس مرا اجازه داد و با اعزاز و اكرام به بصره فرستاد.
مردم بصره بديدنم آمدند از جمله همان بقال فضول هم آمد. چون او را ديدم ، گفتم :
ديدى آن كاغذ و علم چه
ثمره اى داد! او در مقام اعتذار آمد و گفت :از نادانى آن مطالب را به تو گفتم . علم (538) اگر چه دير ثمر
دهد اما فايده دنيائى و دينى خالى نباشد.(539)