3- روغن فروش - یکصد موضوع، پانصد داستان نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

یکصد موضوع، پانصد داستان - نسخه متنی

علی اکبر صداقت

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

3- روغن فروش

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

امام صادق عليه السلام فرمود:


مردى بود كه روغن زيتون مى فروخت ، وى مهر بسيار به پيامبر داشت ،
بطوريكه هر گاه مى خواست در پى كارى برود، اول مى آمد به چهره پيامبر نگاه مى كرد بعد به دنبال كارش
مى رفت .
هرگاه خدمت پيامبر مى آمد آنقدر نگاه را ادامه مى داد تا پيامبر بوى نگاه كند.

روزى آمد و ايستاد تا به چهره پيامبر نظر افكند، بعد پى كار خود رفت ، ولى لحظه اى بعد برگشت ، و چون
پيامبر او را ديد با دست به وى اشاره كرد بنشيند، چون نشست پيامبر فرمود:

چه بود كه امروز كارى كردى
كه پيش از اين نكرده بودى ؟

عرض كرد به خدائى كه ترا به پيامبر برانگيخت چنان دلم را دوستى و ياد تو پر كرده كه نتوانستم پى كارم
بروم لذا بسوى شما برگشتم .

پيامبر او را دعا كرد و فرمود:

خوب است . پس از چند روز پيامبر او را نديد و جوياى او شدند!

عرض كردند:
او را چند روز نديديم ، پس پيامبر و اصحابش كفش به پا نمودند و به بازار آمدند.

ناگهان ديدند كه در دكانش كسى نيست ، او همسايگانش پرسيدند، گفتند:

يا رسول الله آن مرد وفات يافت ،
او نزد ما امين و راستگو بود جز آنكه در او خوئى ناپسند بود.

فرمود:


چه بود؟

عرض كردند از نامحرمها پرهيز نداشت و گاهى پى زنها مى رفت .

پيامبر فرمود:


خداوند او را
بيامرزد، زيرا او آنچنان مرا دوست مى داشت كه اگر نخاس (كسى كه افراد آزاد را بجاى عبد مى فروشد) مى
بود خداوند او را مى آمرزيد.(715)

4- جوان يهودى

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

روزى سلمان فارسى از اميرالمؤ منين عليه السلام كشف يكى از اسرار نهان را درخواست كرد، اميرالمؤ
منين عليه السلام او را به قبر يهودى راهنمائى فرمود.

سلمان به امر امام به قبرستان رفت و برزخ آن يهودى را كه محب اميرالمؤ منين بود با چشم بصيرت ديد و
مشاهده كرد كه :

در جايى بسيار دلگشا و خوب ، بر قصرى عالى نشسته است .

سلمان از او سئوال نمود كه :

تو را كدام طاعت بدين مقام و منزلت رسانيده است با اينكه بر دين يهود بوده
اى ؟

گفت :
مرا از شرف اسلام بهره اى نبود، ولى اميرالمؤ منين على عليه السلام را دوست مى داشتم و همان
محبت خالصانه ، در برزخ موجب اين مقامات شده است .(716)

5- دوست واقعى

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

مسلم مجاشعى جوانى بود از اهل مدائن كه در زمان فرماندارى حذيفة بن يمان در مدينه به حذيفه گرائيد.
بوسيله حذيفه از دوستان فدائى اميرمؤ منان گرديد.

در جنگ جمل اميرمؤ منان براى اتمام حجت با مردم
بصره و لشگر عايشه قرآنى بدست گرفت و فرمود:

كيست كه اين قرآن را ببرد و بر اين مردم عرضه كند و ايشان
را بحكم آن بخواند!

مسلم جوان ، قرآن را از امام گرفت و به ميدان رفت .

امام در اين هنگام فرمود:

همانا اين جوان از كسانى
است كه خداوند دل او را هدايت و ايمان پر كرده ، اما او كشته مى شود و من بخاطر ايمانش به او علاقه
فراوان (717)دارم و اين لشگر هم پس از كشتن او رستگار نمى شوند.

مسلم سپاه عايشه و مردم بصره را به حكم قرآن دعوت كرد، ولى آنها دست راستش را قطع كردند، او قرآن به
دست چپ گرفت ، دست چپ او را قطع كردند، قرآن را با دستهاى بريده بر سينه چسبانيد و خون بر آن جارى بود
كه سپاه دشمن يكباره بر او حمله كردند و او را قطعه قطعه نمودند و شكمش را دريدند.(718)

/ 259