4- على عليه السلام بر جاى پيامبر صلى الله عليه و آله - یکصد موضوع، پانصد داستان نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

یکصد موضوع، پانصد داستان - نسخه متنی

علی اکبر صداقت

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

4- على عليه السلام بر جاى پيامبر صلى الله عليه و آله

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

كفار قريش چون متوجه شدند كه مردم مدينه با پيامبر صلى الله عليه و آله عهد بستند كه از تن و جان
حضرتش حفاظت كنند، بركيد و كينه آنها نسبت به پيامبر صلى الله عليه و آله افزوده شد، و با شورائى كه
انجام دادند، تصميم گرفتند كه :

از هر قبيله مردى دلاور با شمشيرى برنده ، همگى شبى (اول ماه ربيع الاول ) كمين كنند چون پيامبر صلى
الله عليه و آله به خواب رود، بر او وارد و سرش را از تن جدا كنند.

خداوند پيامبرش را از اين قضيه آگاه كرد. پيامبر صلى الله عليه و آله اميرالمؤ منين عليه السلام را
فرمود:


مشركين امشب قصد دارند من را به قتل برسانند و خداوند امر به هجرت كرده ؛ تو در جاى من بخواب تا
آنكه ندانند من هجرت كرده ام ، تو چه مى گويى ؟

عرض كرد:
يا نبى الله آيا شما به سلامت خواهى ماند؟

فرمود:


بلى ، اميرالمؤ منين خندان شد و سجده شكر به
جاى آورد.

بعد گفت :
شما به هر سو كه خدا ترا ماءمور گردانيده است برويد، جانم فداى تو باد، و هر چه
خواهى امر فرما كه به جاى قبول كنم و از خدا توفيق مى طلبم .

پيامبر صلى الله عليه و آله على عليه السلام را در بغل گرفت و بسيار گريست و او را بخدا سپرد.

جبرئيل دست پيامبر صلى الله عليه و آله را گرفت و از خانه بيرون آورد، و به غار ثور تشريف بردند امير
عليه السلام در جاى پيامبر صلى الله عليه و آله خوابيد و رداء (روپوش ، عبا) حضرتش را پوشيد. كفار
خواستند شبانه هجوم بياورند كه ابولهب يكى از آنان بود گفت :

شب اطفال و زنان خوابيده اند بگذاريد
صبح شود، چون صبح شد ريختند در خانه پيامبر صلى الله عليه و آله ، يك مرتبه على عليه السلام از
رختخواب مقابل ايشان برخاست و صدا زد.

آنها گفتند:
يا على عليه السلام محمد صلى الله عليه و آله كجاست ؟

فرمود:


شما او را به من سپرده بوديد؟

خواستيد او را بيرون كنيد او خود بيرون رفت . پس دست از على عليه السلام برداشته و به جستجوى پيامبر
صلى الله عليه و آله شتافتند. (102) و در حقيقت با اين ايثار على عليه السلام جان پيامبر صلى الله عليه
و آله به سلامت ماند و خداوند اين آيه را در شاءن على عليه السلام نازل كرد ( از مردم كسانى هستند نفس
خويش در راه خشنودى خدا مى فروشند و خداوند به بندگانش مهربان است . ) (103)

5- ايثار حاتم طائى

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

سالى قحطى شد و تمام مردم در فشار و مضيقه بودند، و هر چه داشتند خورده بودند زن حاتم مى گويد:

شى بود
كه چيزى از خوراك در منزل ما پيدا نمى شد حتى حاتم و دو نفر از بچه هايم ( عدى و سفانه ) از گرسنگى
خوابمان نمى برد. حاتم عدى را و من سفانه را با زحمت مشغول نموديم تا خوابشان ببرد.

حاتم با گفتن داستان مرا مشغول كرد تا خواب روم ، اما از گرسنگى خوابم نمى برد ولى خود را به خواب زدم
كه او گمان كند من خوابيده ام ، چند دفعه مرا صدا كرد، من جواب ندادم .
حاتم داشت از سوراخ خيمه به طرف بيابان نگاه مى كرد، شبهى به نظرش ‍ رسيد، وقتى نزديك شد ديد زنى است
كه به طرف خيمه مى آيد.

حاتم صدا زد:
كيستى ؟

زن گفت :
اى حاتم بچه هاى من دارند از گرسنگى مانند گرگ
فرياد مى كنند.

حاتم گفت :
زود برو بچه هايت را حاضر كن ، به خدا قسم آنها را سير مى كنم وقتى كه اين سخن را از حاتم
شنيدم فورا از جايم حركت كردم و گفتم :

به چه چيزى سير مى كنى ؟!

گفت :
همه را سير مى كنم ، برخاست و تنها يكى اسبى داشتم كه اساس به وسيله آن بار مى كرديم آن را ذبح
نمود و آتش روشن كرد و قدرى از گوشت را به آن زن داد و گفت :

كباب درست كن با بچه هايت بخور.

بعد به من
گفت :
بچه ها را بيدار كن آنها هم بخورند و سپس گفت :

از پستى است كه شما بخوريد و يك عده در كنار شما

گرسنه بخوابند.

آمد و يك يك آنها را بيدار كرد و گفت :

برخيزيد آتش روشن كنيد، و همه از گوشت اسب خوردند؛ اما خود حاتم
چيزى از آن نخورد و فقط نشسته بود و خوردن آنها را تماشا مى كرد و لذت مى برد.(104)

/ 259