2- همنشين حضرت موسى عليه السلام - یکصد موضوع، پانصد داستان نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

یکصد موضوع، پانصد داستان - نسخه متنی

علی اکبر صداقت

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

2- همنشين حضرت موسى عليه السلام

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

روزى حضرت موسى عليه السلام در ضمن مناجات به پروردگار عرض كرد:

خدايا مى خواهم همنشينى را كه در
بهشت دارم ببينم كه چگونه شخصى است !

جبرئيل بر او نازل شد و گفت :

يا موسى عليه السلام قصابى كه در فلان محل است همنشين تو است . حضرت موسى
به درب دكان قصاب آمده ، ديد جوانى شبيه شبگردان مشغول فروختن گوشت است .
شب كه شد جوان مقدارى گوشت برداشت و به سوى منزل روان گرديد.

موسى عليه السلام از پى او تا درب منزلش آمد و به او گفت :

مهمان نمى خواهى ؟

گفت :
بفرمائيد، موسى عليه السلام را به درون خانه برد. حضرت ديد جوان غذائى تهيه نمود، آنگاه زنبيلى
از طبقه فوقانى به زير آورد، پيرزنى كهنسال را از درون زنبيل بيرون آورد و او را شستشو داد، غذا را با
دست خويش به او خورانيد.

موقعى كه خواست زنبيل را به جاى اول بياويزد پيرزن كلماتى كه مفهوم نمى شد حركت نمود؛ بعد جوان براى
حضرت موسى عليه السلام غذا آورد و خوردند.

موسى عليه السلام سوال كرد حكايت تو با اين پيرزن چگونه است ؟

عرض ‍ كرد:
اين پيرزن مادر من است ، چون
وضع مادى ام خوب نيست كه كنيزى برايش بخرم خودم او را خدمت مى كنم .

پرسيد:
آن كلماتى كه به زبان جارى كرد چه بود؟

گفت :
هر وقت او را شستشو مى دهم و غذا به او مى خورانم مى
گويد:

خدا ترا ببخشد و همنشين و هم درجه حضرت موسى در بهشت كند موسى عليه السلام فرمود:

اى جوان بشارت
مى دهم به تو كه خداوند دعاى او را درباره ات مستجاب گردانيده است ، جبرئيل به من خبر داد كه در بهشت
تو همنشين من هستى .(183)

3- جريح

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

در بنى اسرائيل عابدى بود كه او را ( جريح ) مى گفتند در صومعه خود عبادت خدا مى كرد. روزى مادرش به
نزد او آمد در وقتى كه نماز مى خواند، او جواب مادر را نگفت . با دوم مادر آمد و او جواب نگفت . بار سوم
مادر آمد و او را خواند جواب نشنيد.

مادر گفت از خداى مى خواهم ترا يارى نكند! روز ديگر زن زناكارى نزد صومعه او آمد و در آنجا وضع حمل
نمود و گفت :

اين بچه را از جريح بهم رسانيده ام .

مردم گفتند:
آن كسى كه مردم را به زنا ملامت مى كرد خود زنا كرد. پادشاه امر كرد وى را به دار آويزند.
مادر جريح آمد و سيلى بر روى خود مى زد.

جريح گفت :
ساكت باش از نفرين تو به اين بلا مبتلا شده ام .

مردم گفتند:
اى جريح از كجا بدانيم كه راست مى گوئى ؟

گفت :
طفل را بياوريد، چون آوردند دعا كرد و از
طفل پرسيد پدر تو كيست ؟

آن طفل به قدرت الهى به سخن آمد و گفت :

از فلان قبيله ، فلان چوپان پدرم است .

جريح بعد از اين قضيه از مرگ نجات پيدا كرد و سوگند خورد كه هيچگاه از مادر خود جدا نشود و او را خدمت
كند.(184)

/ 259