نيت پادشاه - یکصد موضوع، پانصد داستان نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

یکصد موضوع، پانصد داستان - نسخه متنی

علی اکبر صداقت

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

نيت پادشاه

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

روزى قباد پدر انوشيروان به شكار رفته بود بر عقب گورى بتافت و از لشگر جدا شد و تشنه شد. از دور خيمه
اى ديد و بطرف آن رفت و گفت :

مهمان نمى خواهيد؟

پيرزنى جلو آمدند و از او استقبال كرد و مقدارى شير و
غذا پيش قباد نهاد بعد از آن ساعتى خوابيد، چون از خواب بيدار شد شب نزديك شد و آنجا ماند.

شب گاوها از
صحرا آمدند و پيرزن به دخترك دوازده ساله خود گفت :

گاو را بدوش و شير آن را نزد مهمان بگذار
شير زيادى از گاوها دوشيد؛ و چون قباد اين بديد به ذهنش آمد كه از عدل ما اينان در صحرا نشسته اند خوب
است قانونى بگذاريم كه هفته اى يكبار شير براى سلطان بياورند هيچ ضررى نبينند و خزانه دولت هم زياد
شود، اين نيت را كرد كه به پايتخت كه برسد اين كار را انجام دهد.

موقع سحر مادر دختر را بيدار كرد كه گاو را بدوشد دختر برخواست و مشغول شد اما ديد مثل هميشه گاوها
شير ندارند، گفت :

مادر! سلطان نيت بدى كرده است برخيز و دعا كن .

پيرزن دعا كرد؛ قباد از پيرزن علت را جويا شد؛ در جواب كم شير دادن گاو رد سحر را نقل كرد و گفت :

وقتى
سلطان نيت بد كند بركت و خير زمين برود
قباد گفت :

درست گفتى ، من نيتى كرده بودم الان از آن نيت درگذشتم پس ‍ دختر بلند شد و گاوها را بدوشيد
و شير بسيار از آنها بدست آمد (759)

40 - شقيق بلخى (760)

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

شقيق بلخى گويد:

در سال صد و چهل و نهم به حج مى رفتم ، چون به قادسيه رسيدم نگاه كردم ديدم مردم
بسيارى براى حج در حركت هستند، همه با اموال و زاد بودند. نظرم افتاد به جوان خوشروئى كه ضعيف اندام و
گندم گون بود و لباس پشمينه بالاى جامه هاى خويش پوشيده و نعلين در پاى و از مردم كناره گرفته بود و
تنها نشسته بود.

با خود گفتم :

اين جوان از طايفه صوفيه است كه مى خواهد بر مردم كل باشد كه مردم به او غذا بدهند. بخدا
سوگند كه نزد او مى روم و او را سرزنش مى كنم .

چون نزديك او رفتم ، مرا ديد و فرمود:


( اى شقيق از خيلى از گمانهاى بد پرهيز كن كه بعضى از آنها گناه
است ) (761)، اين بگفت و برفت .

با خود گفتم :

اين جوان آنچه من نيت كرده بودم گفت ، نام مرا برد حتما بند
صالح خداست بروم از او حلاليت بطلبم .

بدنبالش رفتم نتوانستم او را ببينم . مدتى گذشت تا به منزل واقصه رسيدم ، آنجا او را ديدم كه نماز مى
خواند و اعضايش در نماز مضطرب و اشكش ‍ جارى بود، صبر كردم تا از نماز فارغ شد، بعد به طرف او رفتم .

چون مرا ديد فرمود:

اى شقيق ترا حلال كردم (762)، اين بفرمود و برفت .

من گفتم :
بايد او از ابدال و
اولياء باشد، زيرا دو مرتبه نيت مكنون مرا بگفت . پس ديگر او را نديدم تا به منزل زباله رسيديم ديدم
با ظرف لب چاهى ايستاده و مى خواهد آب بكشد كه ظرفش داخل چاه افتاد؛ سر به آسمان بلند كرد و گفت :

خدايا تو سيرابى و من تشنه و قوت منى وقتى طعام بخواهم .

شقيق گويد:

ديدم آب چاه جوشيد و بالا آمد و آن جوان دست برد و ظرف پر از آب را گرفت و وضو ساخت تا نماز
بگذارد. پس به جانب تپه اى رفت و ريگى در ظرفش ريخت و حركت داد و بياشامد من نزدش رفتم و سلام نمودم و
جواب سلامم داد و گفتم :

بمن هم مرحمت كنيد از آنچه كه خداوند بتو نعمت داده است !

فرمود:


اى شقيق نعمت در ظاهر و باطن هميشه با ما بوده ، پس گمان خوب بر پروردگارت ببر، ظرف را بمن داد
آشاميدم ديدم سويق و شكر است كه لذيذتر و خوشبوتر از آن نياشاميده بودم و چند روز ميل به طعام و شراب
نداشتم . ديگر آن جوان را نديدم تا نيمه شبى در مكه او را ديدم ...

بعد از نماز و طواف و مناجات نزدش رفتم و ديدم غلامانى و اطرافيانى دارد و تنها نيست به شخصى كه اطراف
جوان بود گفتم:

اين جوان كيست ؟

گفت :

او حضرت موسى بن جعفر عليه السلام است .(763)

/ 259