2- عيال عبدى شاعر - یکصد موضوع، پانصد داستان نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

یکصد موضوع، پانصد داستان - نسخه متنی

علی اکبر صداقت

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

2- عيال عبدى شاعر

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

عبدى (804) گفت :

عيالم بمن گفت ، مدتى امام صادق (ع) را زيارت نكرده ايم خوبست به حج برويم و بعد به خدمت
حضرتش برسيم !

گفتم :
خدا شاهد است چيزى ندارم تا بتوانم بوسيله آن مخارج سفر را تاءمين نمايم او گفت :

مقدارى لباس و زر و زيور دارم آنها را بفروش تا به مسافرت برويم ، من هم همين كار را كردم .

همينكه نزديك مدينه رسيديم زنم مريض شد، بطورى كه مرضش شدت يافت و نزديك به مرگ گرديد.

وارد مدينه شديم او را در منزل به حال احتضار گذاشتم و خدمت امام رسيدم ؛ وقتى شرفياب شدم ، ديدم امام
دو جامه سرخ رنگ پوشيده است .

سلام كردم و جواب داد و از حال زنم پرسيد جريان را به عرضش رساندم و گفتم
:

از او با نااميدى به خدمتتان آمدم .

امام سر بزير انداخت و كمى تاءمل كرد، آنگاه سر برداشت و فرمود:

بواسطه بيمارى همسرت محزونى ؟

عرض
كردم :

آرى فرمود غمگين مباش كه خوب مى شود من از خدا خواستم او را شفا دهد، اينك مراجعت كن مى بينى
كنيز دارد شكر طبرزد به او مى دهد.

عبدى گويد:

با عجله برگشتم ، ديدم همانطور كه امام فرموده است ؛ پرسيدم خانم حالت چطور است ؟

گفت :
خدا
مرا سلامتى بخشيد، اشتها به اين شكر پيدا كردم .

گفتم :
از نزدت رفتم ماءيوس بودم امام از حالت پرسيد و من شرح احوالت گفتم ، فرمود خوب مى شود، برگرد،
خواهى ديد كه شكر طبرزد مى خورد.

همسرم گفت :

وقتى تو رفتى من در حال جان دادن بودم ناگاه ديدم مردى كه در جامه سرخ رنگ پوشيده بود وارد
شد و بمن گفت :

حالت چطور است ؟

گفتم :
مردنى هستم ؛ هم اكنون عزرائيل براى قبض روحم آمده است .

آنمرد رو
به عزرائيل كرد و فرمود:

اى ملك الموت !

عرض كرد:
بله اى امام ، فرمود:

مگر تو ماءمور نيستى كه از ما
اطاعت كنى و حرف ما را بشنوى ؟

عرضكرد:
آرى .

فرمود:


من امر مى كنم كه مرگ او را تا بيست سال ديگر بتاءخير اندازى ، ملك الموت عرضكرد:

مطيع فرمانم ،
آن مرد (امام صادق ) با ملك الموت بيرون شد من بهوش آمدم (805)

3- پسر دائى معاويه

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

محمد بن ابى حذيفه پسر دائى معاويه بود. چون پدرش كشته شد تحت كفالت عثمان بزرگ شد ولى از فدائيان
اميرالمؤ منين صاحب ولايت بوده است وقتى كه محمد بن ابى بكر استاندار مصر را لشكر معاويه كشتند محمد
بن ابى حذيفه زخمى شد.
عمروعاص او را به شام نزد معاويه فرستاد و معاويه او را زندانى كرد.

روزى معاويه به اطرافيانش گفت :

چطور اين فاميل نادان محمد را بياوريم و توبيخ كنيم شايد دست از على عليه السلام بردارد و او را
ناسزا گويد؟

اطرافيان معاويه قبول كردند.

محمد را از زندان بيرون آورده و به مجلس معاويه آورند معاويه گفت :

وقت آن نرسيده است كه از روش باطل
خود دست بردارى و دست از على عليه السلام آن مرد دروغگو بردارى ؟

مگر نمى دانى على عليه السلام در قتل
عثمان دست داشته ، و ما نيز خونخواهى او مى كنيم .

محمد فرمود:

معاويه من از همه بتو نزديكترم و ترا بهتر از همه مى شناسم ؟

گفت :
آرى ، فرمود:

بخدائيكه جز او خدائى نيست كسى جز تو و افراد تو كه از طرف عثمان ، رياست بشما داد،
مورد اعتراض مردم واقع نمى شد، او را نمى كشتند. اى معاويه تو در جاهليت و اسلام يكسان بوده اى و
اسلام تاءثيرى در تو نداشت .

مرا بدوستى على عليه السلام ملامت مى كنى و حال آنكه تمام عباد و زهاد و
انصار آنان كه روزها را به روزه ، و شبها را به نماز مى گذرانند با على عليه السلام هستند ولى فرزندان
آزاد شدگان فتح مكه و فرزندان منافقان با تو هستند.

بخدا قسم تا زنده ام على عليه السلام را براى خدا و رضايت پيامبر دوست مى دارم و ترا دشمن دارم !

معاويه گفت :

مثل اينكه هنوز در گمراهى هستى ؟

او را بزندان انداخت . مدتى در زندان بود بعد فرار كرد.

معاويه لشگرى را به فرماندهى عبيدالله بن عمرو براى دستگيرى او فرستاد تا عاقبت در غارى او را
گرفتند و كشتند.(806)

/ 259