3 - يك لقمه و فروختن دين - یکصد موضوع، پانصد داستان نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

یکصد موضوع، پانصد داستان - نسخه متنی

علی اکبر صداقت

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

3 - يك لقمه و فروختن دين

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

فضل بن ربيع گفت :
روزى شريك بن عبدالله نخعى بر مهدى عباسى سومين خليفه بنى العباس وارد شد.

مهدى گفت
:
بايد يكى از اين سه كار را بپذيرى :

يا منصب قضاوت را قبول كنى يا اولاد مرا تعليم دهى و يا از غذاى ما
بخورى .

شريك فكر كرد كه تعليم فرزندان خليفه مشكل و امر قضاوت سخت است ، خوردن غذا آسان است ، لذا سومى را
انتخاب كرد. مهدى عباسى به آشپز دستور داد چند نوع غذاى لذيذ از مغز استخوان شكر سفيد تهيه كند.
وقتى غذا حاضر شد، نزد شريك آوردند و او به مقدار كافى خورد.

متصدى آشپزخانه به خليفه گفت :

اى امير
اين شيخ بعد از اين غذا خوردن هرگز رستگار نخواهد شد.(550)

فضل بن ربيع گفت :

بخدا سوگند شريك پس از آن طعام مجالست و هم نشينى با بنى العباس را اختيار نمود و
قضاوت و تعليم اولاد ايشان را هم پذيرفت . روزى حواله اى براى شريك از بابت حقوقش بصرافى نوشتند،
شريك به صراف مراجعه كرده سخت مى گرفت كه بايد نقد بپردازى .

آن مرد گفت :
كتان و لباس قيمتى نفروخته
اى كه اين قدر سخت مى گيرى .

شريك در جواب او گفت :

بخدا قسم از كتان با ارزشتر يعنى دينم را فروخته ام .(551)

4 - بركت در نان است (552)

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود:


نان را محترم شماريد كه مابين عرش و زمين بيشتر موجودات زمين
در ساختن و تهيه نان دخيلند.

بعد فرمود:


پيامبرى به نام دانيال قبل از شما مى زيسته ، روزى به فقيرى
نانى عنايت كرد، آن فقير اخمها را درهم كشيد و نان را در وسط كوچه پرتاب نمود و گفت :

نان مى خواهم چه
كنم ، قيمتى ندارد!

چون دانيال اين واقعه را بديد، دست به سوى آسمان گشود و عرض كرد:

خدايا نان را قرب منزلت عنايت فرما!

به عمل بد اين مرد، خداوند از باريدن باران امساك و زمين از روئيدن ممنوع شد. كار بجائى رسيد كه مردم
يكديگر را مى خوردند. بطوريكه دو زن كه هر دو فرزند داشتند بنا گذاردند در يك روز فرزند يكى از آنها
خورده شود و فرداى آن روز فرزند ديگرى خورده شود.

در آنروز يك فرزند خورده شد، روز ديگر مادر فرزند ديگر امتناع از دادن طفل خود نمود. بين آن دو نزاع
بالا كشيد و نزد دانيال آمدند و داستان خويش را ذكر كردند.

چون دانيال وضع مردم را به اين حال ديد، دعا نمود و خداوند درب رحمت خويش را به سوى آنان گشود.(553)

5 - غذاى مرگ

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

بعد از وفات معتصم عباسى (م 227)، فرزندش هارون ملقب به (واثق بالله ، عباسى ) خليفه شد.

درباره او نوشته
اند كه :

علاقه زيادى به مجامعت با زنان داشت ، لذا از طبيب خود دوا و معجونى خواست تا قوه شهوت را
زياد كند.

طبيب گفت :
كثرت جماع بدن را از بين مى برد و من دوست ندارم بدن شما از بين برود.

واثق گفت :
بايد برايم
تهيه كنى . طبيب امر كرد كه گوشت درندگان را هفت مرتبه با سركه اى كه از شراب بعمل آمده بجوشانند، و
بعد از شراب به مقدار سه درهم (54) نخود ميل كند.

واثق بقول او عمل نمود و بيشتر از دستور آن را خورد و به اندك زمانى به مرض استسقاء مبتلا گشت . اطباء
اتفاق كردند به اينكه شكم او بايد شكافته شود، بعد او را در تنورى كه به آتش زيتون تافته باشد
بنشانند.

پس چنين كردند و سه ساعت آب به او ندادند و پيوسته آب طلب مى كرد تا آنكه در بدنش آبله هاى بزرگ پديدار
شد و او را از تنور بيرون آوردند. و تقاضا مى كرد مرا ديگر بار بر تنور بنشانيد خواهم مرد. باز او را
داخل تنور مى بردند و فريادش خاموش مى شد.

آن ورمها وقتى منفجر گشت او را از تنور بيرون آوردند در حالى كه بدنش ‍ سياه شده بود و بعد از ساعتى
مرد. پارچه اى بر روى او كشيدند و مردم مشغول بيعت با برادرش متوكل شدند و جنازه واثق را فراموش
كردند. او در سال 232 ه‍ ق در سامراء در 34 سالگى فداى غذاى مرگ خود شد.(554)

/ 259