1- عزت و ذلت - یکصد موضوع، پانصد داستان نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

یکصد موضوع، پانصد داستان - نسخه متنی

علی اکبر صداقت

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

1- عزت و ذلت

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

هارون الرشيد خليفه عباسى بسيار برامكه را دوست مى داشت ، و آنان نوعا در سمت وزراء و اصحاب خاص
محبوب بودند. در ميان آنان به جعفر برمكى شديدا علاقه داشت . تا اينكه بعد از 17 سال و 7 ماه عزت در سال
189 ه - ق به مسائلى چند، برامكه مورد غضب هارون الرشيد قرار گرفتند و همگى به بدبختى و نكبت روزگار
افتادند و دنيا كاملا بر آنان برگشت .

از جمله ، محمد بن عبدالرحمن هاشمى گويد:

روز عيد قربانى بود كه وارد بر مادرم شدم ، ديدم زنى با جامه
هاى كهنه نزد اوست و با او صحبت مى كند. مادرم گفت اين زن را مى شناسى ؟

گفتم :
نه ، فرمود:


اين ( عباده
) مادر جعفر برمكى است .

من به جانب عباده رفتم و با او قدرى تكلم نمودم و پيوسته از حال او تعجب مى كردم . از او پرسيدم :

اى
مادر، از عجايب دنيا چه ديدى ؟

گفت :
اى پسر جان روز عيدى مثل چنين روز (عيد قربان ) بر من گذشت در حالى
كه چهار صد كنيز در خدمت من ايستاده بودند و من مى گفتم :

پسرم جعفر حق مرا ادا نكرده و بايد كنيزان و
خدمتكاران من بيشتر باشد.

امروز يك عيد است كه بر من مى گذرد كه منتهى آرزوى من دو پوست گوسفند است كه يكى را فرش خود كنم و
ديگرى را لحاف خود كنم .

من (محمد هاشمى ) پانصد درهم به او دادم و چنان خوشحال شد كه نزديك بود قالب نهى كند. گاه گاهى عباده به
خانه ما مى آمد تا از دنيا رحلت كرد.(339)

2- على و بيت المال

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

شعبى گويد:

من همانند ديگر جوانان به ميدان بزرگ كوفه وارد شدم ، امام على عليه السلام را بر بالاى دو
طرف طلا و نقره ديدم كه در دستش ‍ تازيانه اى كوچك بود و مردم را تجمع كرده بودند به وسيله آن به عقب
مى راند.

پس به سوى آن اموال برگشت و بين مردم تقسيم مى كرد، به طورى كه براى خودش هيچ چيز باقى نماند و دست
خالى به منزلش بازگشت .

به منزل بازگشتم و به پدرم گفتم :

امروز چيزى ديدم نمى دانم بهترين مردم بوده يا نه ؟!

پدرم گفت :
پسرم چه كسى را ديدى ؟

آنچه را ديده بودم نقل كردم پدرم از شنيدن اين جريان به گريه افتاد و
گفت :

اى پسرم تو بهترين كس از مردم را ديده اى .(340)

زاذان گويد:

من با قنبر به سوى امير المؤ منين رفتيم ، قنبر گفت :

يا امير المؤ منين برخيز كه برايت
گنجى مهم پنهان كرده ام ؟

فرمود:


گنج چيست ؟

قنبر گفت :
برخيز و با من بيا تا نشانت دهم .

امام برخاست و با او به خانه در آمد. قنبر كيسه بزرگى از كتان كه پر از كيسه هاى كوچك طلا و نقره در آن
بود آورد و گفت :

اى على عليه السلام مى دانم كه شما چيزى را بر نمى دارى مگر آن كه همه را تقسيم مى كنى ، اين را فقط
براى شما ذخيره كردم .!

امام فرمود:


هر آينه دوست داشتم كه در اين خانه آتشى شعله مى كشيد و همه را مى سوزانيد، پس شمشير از
غلاف كشيد و بر كيسه ها زد، طلا و نقره ها را ميان كيسه ها به بيرون ريخته شدند.

سپس فرمود:


اينها را ميان مردم تقسيم كنيد، و آنان هم چنين كردند، بعد فرمود:

شاهد باشيد كه چيزى براى
خود نگرفتم و در تقسيم بين مسلمانان كوتاهى نكردم ، و آنگاه فرمود:

(اى طلاها و نقره ها غير على عليه
السلام را بفريبيد)(341)

/ 259