4- مكنده شير از پستان ولايت
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمروزى امام على عليه السلام موقع خروج از منزل با گروهى برخورد مى كند و مى پرسد كه هستيد؟ جواب مىدهند كه از شيعيان شما هستم ! امام مى فرمايند:من در چهره شما نشان شيعيان خود را نمى بينم .آنان شرمگين مى شوند و يكى از آنان از امام مى پرسد:نشان شيعيان شما چيست ؟امام سكوت مى كند و بعد مردى عابد به نام همام بن عبادة (807) خثيم ، امام را سوگند مى دهد كه آن نشانها
را بازگويد، و امام خطبه متقين را بيان مى دارند
البته در نهج البلاغه سئوال همام درباره صفات پارسايان است (808)؛ او به امام مى گويد:متقين را برايم
چنان توصيف فرما كه گويى آنان را به چشم مى بينم .امام در جواب او درنگ مى كند و سپس مى فرمايد:اى همام پرواى از خدا داشته باشد و نيكوكارى كن كه همانا
خداوند با كسانى است كه تقوا بورزند و اهل نيكوكارى باشند.همام به اين سخن قانع نشد و امام را سوگند داد ادامه دهد. اما به درخواست همام شروع مى كند و اوصاف
متقين را مى فرمايد...
وقتى كلام حضرت به اين جمله مى رسد.. دورى متقى از مردم بخاطر كبر نيست و نزديك اش به مردم بخاطر مكر
نيست ؛ يكمرتبه همام فريادى كشيد و مرد. امام فرمود:
به خدا سوگند كه بر او از اين مى ترسيدم ، و سپس
فرمود:موعظه اى بليغ به اهلش چنين مى كند.(809)
5- ديدن شاه ولايت
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمهارون الرشيد عباسى را پسرى بنام قاسم بود كه از علايق دنيوى قرار كرده و پيوسته به گورستانها رفته ،همانند ابر بهار زار زار مى گريست .روزى هارون در مجلس بود و قاسم آمد، جعفر برمكى وزير خنديد! هارون پرسيد:
چرا مى خندى ؟ گفت :
احوال
اين پسر اصلا به شما خليفه نمى خورد و دائما با فقراء همنشين و به گورستان ها مى رود!هارون گفت :شايد به او حكومت جائى را نداده ايم اينطور رفتار مى كند. او را خواست نصيحت كرد و گفت :مى
خواهم حكومت مصر را بتو بدهم و اگر دنبال عبادت هم مى روى وزير صالح و كاردان بتو مى دهم ، اما قاسم
قبول نكرد.هارون حكومت مصر را برايش نوشت و مردم تهنيت گفتند و بنا بود فردا به آنجا برود، شبانه فرار كرد.هارون رد پاى قاسم را توانست تا رودخانه را بگيرد اما بعدش را نتوانست پيدا كند. قاسم سوار كشتى شد به
بصره رفت .عبدالله بصرى گويد:ديوار خانه ام خراب شده رفتم دنبال كارگر، به جوانى برخورد كردم كه نشسته قرآن مى
خواند بيل و زنبيل نزدش گذاشته ؛ از او درخواست كردم بيايد كار كند گفت :مزد چقدر است ؟ گفتم :
يك درهم
، قبول كرد، از صبح تا غروب باندازه دو نفر برايم كار كرده خواستم پول بيشتر بدهم قبول نكرد.فردا رفتم دنبالش پيدا نكردم ، سئوال كردم ، گفتند:اين جوان روزهاى شنبه فقط كار مى كند و بقيه ايام
مشغول عبادت است !روز شنبه رفتم دنبالش ، آمد برايم كار كرد، مزدش را دادم و رفت . شنبه ديگر رفتم نديدمش ، گفتند:دو سه
روز است كه مريض احوال است و خانه اش فلان خرابه است .رفتم او را پيدا كردم و گفتم :من عبدالله بصرى هستم ، گفت :شناختم ، گفتم :شما چه نام داريد؟ گفت :
قاسم پسر هارون خليفه عباسى . بر خود لرزيدم و او گفت :در حال مردنم ، وقتى از دنيا رفتم اين بيل و
زنبيل مرا بده به آن كسى كه قبر حفر مى كند، اين قران را بده به كسى كه برايم بتواند بخواند، اين
انگشتر را مى برى بغداد روز دوشنبه مجلس عام است به پدرم مى دهى و مى گوئى :اين را بگذارد روى اموال
ديگر، قيامت خودش جواب بدهد!عبدالله بصرى مى گويد:قاسم خواست حركت كند نتوانست ، دو مرتبه خواست نتوانست ، گفت :عبدالله زير
بغلم را بگير آقايم اميرالمؤ منين عليه السلام آمده است بلندش كردم بعد جان به جان آفرين داد.(810)